آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- در مواجهه با دل بریدن

فکر می‌کنم بخش بزرگی از درد و دل‌تنگی حاصل از دل‌ بریدن برای خودته نه چیز دیگری (حداقل برای من که این شکلیه). وقتی سال‌ها به وجود یه احساس عادت می‌کنی دیگه خودت رو بدون اون نمی‌شناسی. مثل خونه‌ی پدری، زادگاه، کشور خودت که موقع دردها و سیاهی‌ها بهشون پناه می‌بری چون خودت رو متعلق بهشون می‌دونی، اون احساس هم برات یه خونه می‌شه که از تموم تاریکی‌های دنیا بهش پناه می‌بری. به این فکر می‌کنی با وجود تموم غم و درد و سیاهی من چیزی به این زیبایی رو درون خودم دارم و امیدوار می‌شی. این احساس بهت دل‌گرمی می‌ده، اشتیاق می‌ده، امید می‌ده. احساست می‌شه پناهگاهت، مثل خونه‌ی پدری، مثل آغوش آدم‌های امنت. در تموم غم‌ها، چه غم دنیای بیرون و چه دردهای درونت چیزیه که نجاتت می‌ده و همون بندیه که تو رو به زندگی بند می‌کنه.
بعد از دل کندن تو بی‌پناه می‌شی، مثل کسی که از خونه‌اش، شهرش، کشورش تبعید بشه. دیگه متعلق به هیچ احساسی نیستی. موقع درد و غم نمی‌دونی به چی باید پناه ببری. همون نقطه که باید با خودت زمزمه کنی "you’re not my homeland anymore" و در این عدم تعلق غرق بشی. اضطراب هدیه‌ی عدم تعلقه. دنیای بیرون پر از سیاهی می‌شه و حتی درونت هیچ نوری نیست. دیگه نمی‌تونی خودت رو با وجود این نور امیدوار کنی، چیزی برای این‌که بهش چنگ بندازی برای گذر کردن نیست؛ بندت پاره می‌شه و باید این‌بار بدون هیچ نور و روشنی‌ای سعی کنی سر پا بمونی. سخت تره، عجیب و دردناکه. بعد از سال‌های طولانی عادت به وجود یه نقطه‌ی سفید باید حالا با صفحه‌ی تماما سیاه مواجه بشی. تو خودت رو بدون اون زیبایی درونت نمی‌شناسی. یه بخش عظیمی از وجود و هویتت رو از دست دادی. دلتنگ خودت خواهی شد، تویی که یه پرتوی نور درونش داشت، تویی که مهر و عشق درونش بود.
این پروسه عجیبه، رو به رو شدن با آدمی که بعد از سال‌ها زیبایی دوست‌داشتن رو نداره سخته. ممکنه حتی به یاد نیاری تو بدون محبت عمیق به چیزی/کسی داشتن چه شکلی بودی، اما می‌خوام بگم اگه بتونی ازش عبور کنی با قدرتی مواجه می‌شی که باورنکردنیه. قوی‌ترین ورژن خودت رو می‌بینی. آدمی که از دل تموم تاریکی‌ها بدون روزنه‌ی نوری که امید ببنده بهش بیرون اومده باشه قوی‌ترینه.
من دقیقا از «دل بریدن» صحبت می‌کنم، از وقتی که اون احساس، اون زیبایی درونت تماما از بین می‌ره؛ نه از دوری، جدایی و امثال اون. از وقتی که دیگه اون چیز/شخص رو دوست نداری، احساسی بهش نداری و باید با نبود این احساس مواجه بشی. از وقتی می‌گم که شعله‌‌ی درونت خاموش می‌شه یا خودت خاموشش می‌کنی. 

۱ ۱
آسو نویس
۱۰ دی ۱۷:۲۴

ببین پرام.چقدر دقیق. وقتی عادت می‌کنی و اون حس رو دیگه چیزی جدای از خودت نمیبینی . انگاری اون حس تیکه‌ای از درونته و وقتی دل می‌بری یه تیکه  ازت کنده میشه و اون فقدان باعث میشه به خودت و اعماق وجودیت برسی و او ته هم چیزی نیست. عدم تعلق و ابهام و تشویش.

چقدر دقیق!

پاسخ :

فاطمه باید اون عنوان تو می‌فهمی رو برای تو کنار می‌ذاشتم و یه پست مفصل می‌نوشتم درباره‌ات. تو واقعا من رو خوب می‌فهمی.
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان