آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- نمی‌خوام بمونم

هوا خیلی شدید و جدی گرمه. از شدت گرما صورتم قرمزه و بی‌حالم. حالت تهوع دارم. امروز دو بار بخاطر گرمازدگی حالم بهم خورد. لباسام به تنم چسبیدن. صبح زود رفتم خوابگاه و کلید اتاق رو تحویل گرفتم، وسایلم رو پرت کردم رو تختم و سریع روونه‌ی دانشگاه شدم. تموم روز چیزی که حس می‌کردم گرما بود و تنهایی تو دانشگاه. امیدم به پسره بود که دم در دانشگاه منتظرم بود.

یه نهار سریع خوردیم و چون کلاس بعدیم شروع شد حتی فرصت نشد درست ازش خداحافظی کنم. زمان بین دوتا کلاس بعدی رو تو محوطه دانشگاه راه رفتم و بعد از اتمام کلاس‌ها به سمت در خروج راهی شدم. از شدت گرما و بدی حالم دلم می‌خواست بشینم همون‌جا وسط حیاط دانشکده و زار زار گریه کنم. دلم می‌خواست با اولین ماشین برگردم تهران.

حالا پسره هم رفته بود و خستگی، گرمازدگی و تنهایی با هم کمر به آزارم بستن. از در دانشگاه خارج شدم و از اولین مغازه‌ای که چشمم بهش افتاد آب سرد خریدم و راهی دریا شدم. لب دریا نشستم و سیگار کشیدم، باهاش حرف زدم، براش کلی نوشتم و بعد از شدت هجوم احساساتم گریه کردم.

گریه کردم از این‌که بین این همه آدم تنهای تنها از دانشگاه اومدم بیرون و نشستم لب دریا، گریه کردم از این که تو اتاق هشت نفره‌ام و حریم خصوصی ندارم، گریه کردم از شدت گرما، گریه کردم از این که دلم نمی‌خواست یک دقیقه‌ی دیگه هم تو این شهر بمونم. اینترنت رو هم قطع کرده بودن و از ظهر ارتباطم با همه قطع شده بود و این احساس تنهاییم رو تشدید می‌کرد. گریه کردم برای پذیرش کنسل شده‌ام بخاطر شرایط این کشور و برای تموم چیزهایی که باید می‌داشتم ولی از دست دادم و مجبور شدم بیام تو این شهر و این حجم عظیم تنهایی رو به دوش بکشم.

چند قدم اون طرف‌تر یه گروه نشسته بودن. یه پسر جوون از بینشون گیتار می‌زد و همه با هم می‌خوندن. نه یکی و دوتا که چهل و پنج دقیقه شادمهر خوندن و من عین چهل و پنچ دقیقه رو باهاشون گریه کردم. دلم می‌خواست برم و درخواست کنم که کنارشون بشینم ولی حقیقتش روم نشد و آخرش به همون تنها نشستن و گریه کردن رضایت دادم. اینترنت قطع بود و تو شهری که مطلقا هیچ‌کس رو نمی‌شناختم تنها بودم و تموم ارتباطاتم قطع شده بود و حتی نمی‌دونستم کجا برم و چطور برم و این کنار اومدن با شرایط و گریه نکردن دم غروب رو سخت‌تر کرده بود.

ساعت شیش و نیمه. تو کافه نشستم به یاد پسره آیسد موکا می‌خورم و می‌نویسم. تا الان پونزده هزار قدم راه رفتم، ده صفحه نوشتم ،هزارتا تکست دادم، دریا رفتم، دور شهر تنها قدم زدم، یک عالمه گریه کردم و حالا برای رهایی از این حس تنهایی با لپ‌تاپ خودم رو تو کافه مشغول نوشتن کردم و هدفون‌هام هم تو گوشمن و صدای موزیک رو آخرین حده. از این نوشتن‌ها شاید چیزی در نیاد ولی دیگه گریه‌‌هامو کردم و این آخرین راهم برای سبک‌تر شدن قلب سنگینمه. می‌دونم که از این روزها و حس‌ها هم گذر می‌کنم. می‌دونم.

اگه غم مهاجرت از دست رفته‌ام نبود، اگه هر لحظه ته ذهنم این نبود که الان باید تو خاک ایتالیا بودم، الان باید دانشگاه تورین بودم، الان باید تو خونه‌ام تو تورین بودم، اگه گرمازده نمی‌شدم شاید کنار اومدن باهاش کار راحت‌تری بود. الان ولی دل زده‌ام و همین کنار اومدن با شرایط رو سخت‌تر کرده. 

۱ ۰

- چیزهای بزرگ‌تری برای نگرانی دارم

مدیر گروه برای این‌که چهار هفته از شروع ترم گذشته و سر کلاس‌ها حاضر نشدم ازم شاکیه. استادها از طریق هم‌کلاسی‌هام به گوشم رسوندن که حذفم می‌کنن و اگه نتونم حذف ترم کنم به فنا می‌رم. سرپرست خوابگاه پیام داد که خوابگاهم رو حذف کرده. من؟ couldn't care less. این روزها چیزهای بزرگ‌تری برای نگرانی دارم و کارهای مهم‌تری برای انجام دادن. 

ثبت‌نام اون یکی دانشگاه کنسل شد. بعد از جوابشون که شامل اشتباه نشدن و کنسلی بخاطر پرداخت بعد از ددلاین بود هرچی ایمیل می‌زنم برای این‌که باهام راه بیان جوابم رو نمی‌دن و جدی جدی دارم از دستش می‌دم. دلم خونه برای آینده‌ای که داره از دست می‌ره و برای ماجراهایی که این‌جا در جریانه. آینده‌ی شخصیم داره از هم می‌پاشه و حالا امیدم فقط به آینده‌ی جمعیه.

هزاربار این روزها به اطرافیانم پیام دادم و تاکید کردم مراقب خودشون باشن. نمی‌تونم با فکری که آشوبه سر کلاس بشینم وقتی هر لحظه نگران آدم‌هام و باید شب به شب چک کنم که حالشون خوبه یا نه. نگرانی برای درس و نمره وسط این نگرانی‌های بزرگ جایی نداره.

۰ ۰

- Kiss me hard before you go

پس زمینه‌ی تموم روزهام یه ترس بزرگه. من از دوری، از فاصله می‌ترسم. از این که بخوام ببینمش و نتونم، از این که بخوام چیز جالبی بهش بگم و نتونم خنده‌اش رو ببینم، از این که دلم تنگ بشه و نتونم برم پیشش و بغلش کنم می‌ترسم. از شب‌هایی که باید بخوابم با فکر این که فردا هم نمی‌بینمش می‌ترسم.

حالا تو دلتنگیای وسط ماجراییم. سفر رفتم و دلتنگ بودم، کرونا گرفتم و قرنطینه شدم و درد دلتنگی اگه از درد بیماری بیشتر نبوده باشه، کمتر هم نیست. حالا به بودنش تو تار و پود زندگیم عادت کردم و یه روز که نیست از دلتنگی کلافه می‌شم. یه هفته است که ندیدمش و از وقتی تو چت خداحافظی کرد که بخوابه نشستم عکسش رو نگاه می‌کنم و اشک تو چشمام جمع شده.

همین روزا اعزام می‌شه سربازی و من بجای استفاده بردن از این روزهای آخری که می‌تونیم مدام پیش هم باشیم باید تو قرنطینه بمونم. مگه کلا چقدر قبل از رفتن فرصت داریم؟ چقدر وقت داریم تا برای دوری بزرگمون آماده بشیم؟

من از ندیدنت، از نشنیدن صدات، از لمس نکردن، از پر نشدن مشامم با عطرت، از این که نتونم ببوسمت می‌ترسم. من از دوری از تو خیلی می‌ترسم.

۲ ۰

- دوباره ته دره‌

بخاطر قطعی اینترنت نتونستم ثبت نامم رو تا ددلاین کامل کنم و با این که پرداخت اولین قسمت شهریه رو هم انجام داده بودم و هزاربار به دانشگاه ایمیل زدم و توضیح دادم فقط گفتن متاسفانه ثبت نامت کنسل شده. دوباره شادیش تموم شد و دوباره مهاجرت تبدیل به یه صفحه‌ی سیاه شد.

دیگه نه با گریه نه با حرص خوردن نه با فحش دادن خالی نمی‌شم. یکم گریه کردم و بعد زدم به در بی‌خیالی. دیگه نمی‌دونم چندبار برای مهاجرت باید به در بسته بخورم و برم ته دره. دو ساله که هرروز یه داستان داشتم. دیگه از این همه نشدنش کلافه‌ام. امیدوارم در آینده یه چیزی بیاد که ارزش این همه دردی که می‌کشم رو داشته باشه.

برای بار هزارم از شما بیزارم. از شما که رویام رو، رویایی که این قدر براش زحمت کشیدم و درس خوندم رو از چنگم درآوردین. ازتون بیزارم.

۰ ۰

- تو از این شهر خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

نمی‌دونم دقیقا چند سالم بود که برای اولین بار به رفتن فکر کردم اما خیلی ساله مطمئن شدم می‌خوام از این وطن برم. از همون سن خیلی کم دغدغه‌ام مهاجرت بود. الان هم دغدغه‌امه، بیشتر از همیشه. غمم اینه که نباید دغدغه‌ام فرار از خاکم می‌بود. غمم اینه که وطنم باید جای بهتری بود تا من برای نیازهای اساسی و ابتدایی انسانیم مجبور به مهاجرت نباشم.

غمم اینه که از سیزده-چهارده سالگی که حواسم جمع‌تر شد کمتر دوستی‌ای رو اجازه دادم شکل بگیره یا اگه شکل گرفت هیچ‌وقت اجازه ندادم عمیق بشه. زود بند ناف هر رابطه رو می‌برم چون نمی‌خوام دلبستگی بیشتری داشته باشم. غمم تموم آدم‌های عزیزی بودن که ازشون دور شدم تا دل کندن‌های دم رفتن بیشتر نشن. غمم آدمیه که دوستش دارم و باید رهاش کنم و برم. غمم هر چیزیه که از الان دارم از دست می‌دم تا مهاجرت سخت‌تر نشه و هرچیزی که با مهاجرت از دست خواهم داد. غمم تموم این دل کندن‌ها و دوری‌هاست. 

اون‌قدر تو زندگیم دل کندم و رفتم، اون‌قدر زود به زود از هر شهر و هر خونه خداحافظی کردم که یاد بگیرم چطور باهاش کنار بیام؛ حتی ازش لذت ببرم اما حرفم اینه که نباید «مجبور» باشی. من می‌تونم دل بکنم اما نباید برنامه‌ی ثابت و اجباری زندگیم باشه. نباید برای داشتن «حداقل‌ها» مجبور به رفتن بشم. باید موندن یکی از گزینه‌هام باشه نه این‌که حتی بهش فکر هم نکنم و از این‌که نتونم برم بترسم و مدام مضطرب بشم. نباید کابوسم این باشه که نتونم مهاجرت کنم و این‌جا ساکن بشم. درد من خود رفتن نیست، که اتفاقا دوستش دارم و مشتاقم بهش؛ دردم اجبار به رفتنه. مشکلم این ترسیه که از موندنی شدن دارم. غمم این سرزمینیه که انگار آبادیش یه رویای محاله.

«ای سرزمین! کدام فرزندها در کدام نسل تو را آزاد، آباد و سربلند با چشمان باور خود خواهند دید؟»

۰ ۲

- این بهت از شادیه

سه روز پیش رنکینگ نهایی رو زدن و حالا ادمیشن نهاییم اومد. به فاصله‌ی دو هفته برای یه موضوع از ته دره بودن و سوگواری رسیدم به نوک قله بودن و حداکثر شادی. حتی درصدی احتمال نمی‌دادم که چیزی درست بشه و تو بهتم ولی این بهت از شادیه. تموم این چندماه تا قبل از رنکینگ اولیه فکر میکردم وقتی ادمشینم بیاد قراره زمین و زمان رو از خوشحالی به هم بدوزم ولی با شرایط موجود حتی روم نشد درست و حسابی خوشحال بشم. 

دارم مدارکم رو برای ارائه به سفارت جمع می‌کنم و ته دلم خیلی چیزهاست؛ از ترس و نگرانی و غم جدایی تا شادی و شوق و شور و هیجان. البته که هنوز هیچ چیز نهایی نیست، تا ویزا نشم، تا نرم و و وسایلم رو تو خونه‌ام نذارم هنوز هیچ چیز قطعی نیست ولی الان می‌تونم برای این مرحله شاد باشم و شادم. نمی‌خوام از ترس غم مرحله بعد شادیشو از خودم بگیرم چون من تو این مسیر کم غم نخوردم. دو هفته پیش یکی از چندین باری بود که تو این مسیر تا اعماق وجودم از غم سوخت. نمی‌خوام این فرصت برای نفس کشیدن رو از دست بدم.

 

۰ ۰
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان