آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- روز اول از پروسه‌ی التیام

دیروز ماجرا رو فقط به نون و ح گفتم. خودم باهاش کنار نیومدم هنوز که بتونم به بقیه بگم. هر دو نفری که می‌تونستم باهاشون حرف بزنم تهران نبودن. هردو هم بهم گفتن میان تهران تا پیشم باشن و اصلا اگه الان نیان پیشم کی بیان. راضیشون کردم که نیان و وقتی برگشتن می‌بینیم هم رو. بعد تنهاییم رو بغل کردم و یه نصف روز تمام گریه کردم و یوتوب دیدم.

امروز حس می‌کنم بهترم. انگار کنار اومدن با نشدن‌ها برام ساده‌تر شده. شاید همین باور به این که هر نشدنی به یه اتفاق دیگه منجر می‌شه است که سرپا نگهم داشته. اولین نشدن سخت زندگیم منجر به پیدا کردن نون شد و سخت‌ترین نشدن زندگیم منجر به پیدا کردن ح. شاید ته این ماجرا هم به مسیر جالب و متفاوتی برسه.

به خودم برعکس همیشه سخت نمی‌گیرم. آوا حق داره که سوگوار باشه و نباید شبیه گذشته این حق رو ازش بگیرم. می‌ذارم سوگوار باشه و غصه بخوره، فشار کارش رو چند روزی کم می‌کنم و می‌ذارم مشغول چیزهایی بشه که بهش حس امنیت می‌دن. پلن بعدیش رو هم آماده کردم تا گم نشه و بدونه از این‌جا به بعد مسیر رو باید چه شکلی بره.

روز اول از پروسه‌ی التیام، بیست و شش شهریور هزار و چهارصد و یک، تهران خاکستری.

۰ ۱

- بیست و پنج شهریور هزار و چهارصد و یک

دوباره درد سه سال پیش داره تکرار می‍شه. سایت رو با ذوق و اطمینان از این که قبول می‌شم باز می‌کنم و استاتوسم رو چک می‌کنم. باور نمی‌کنم نوشته رو. سایت رو می‌بندم و دوباره باز می‌کنم. چیزی تغییر نمی‌‌کنه. واضح جلوی اسمم نوشته شده Not Admitted. تو بهت می‌رم رنکینگ کلی رو چک می‌کنم و وقتی می‌بینم اختلاف نمره‌ام با نفر آخر قبول شده نیم نمره است حالم بدتر می‌شه. نیم نمره، نیم نمره یعنی یه جواب غلط کم‌تر. حتی یه درست بیشتر اگه داشتم یک نمره بیشتر می‌شدم و دو نفر بالاتر از نفر آخر بودم. واقعیت ولی با این فکر‌ها تغییر نمی‌کنه. آوا بخاطر نیم نمره رویای مهاجرت رو از دست داد. ظاهرا آوا این بار هم ناکافیه.

می‌دونم که حالا دیگه خبری از انصراف و رفتن نیست. می‌رم تو سایت دانشگاه که خوابگاه رو رزرو کنم تا از یکشنبه برم همین دانشگاهی که هستم. اتاق‌های چهار نفره‌ی طبقه اول پر شدن و باید تو یه اتاق هشت نفره‌ی طبقه‌ی سوم جا بگیرم.  نه طبقه‌ی سوم بودن خوبه نه هفت‌تا هم‌اتاقی داشتن. یه اتاق چهارنفره‌ی طبقه اول سه تا جا داره ولی به دلایل خیلی مسخره‌ای سایت اجازه نمی‌ده انتخابش کنم. کلافه می‌شم و بیشتر تو صورتم کوبیده می‌شه قوانین کثافت این کشوری که بهم می‌گن باید بهش بگی وطن و من می‌خوام ازش فرار کنم. 

بخاطر گریه‌ای که بند نمیاد گلودرد و سردرد گرفتم و با چشم‌های اشکی‌ای که همه چیز رو تار میبینن خوابگاه رو رزرو می‌کنم، چارت زمانی اعتراض به نتیجه و ارائه انگیزه نامه رو چک می‌کنم و می‌شینم پای کارهام. کاش و اما و اگر فایده نداره. باید تو شرایط کثافت فعلی سعی کنم چیزی که ازم برمیاد رو درست انجام بدم. شاید یه روزی یه جایی آوا بلاخره کم و ناکافی نباشه. امروز و این‌جا ولی آوا کمه، خیلی هم کمه. 

بیست و پنج شهریور هزار و چهارصد و یک خیلی روز تلخ و سختیه. شکست خوردم، برنامه‌های بلندمدتم همه خراب شدن، مجبور شدم به محیطی که ازش فراریم برگردم و آدم‌های عزیزم هم ازم دورن و تهران نیستن تا بغلشون کنم و یه دل سیر اشک بریزم. بیست و پنج شهریور هزار و چهارصد و یک درست مثل بیست اردیبهشت هزار و چهارصد و پنج مرداد هزار و چهارصد تلخه. برای بار سوم مسیر مهاجرت به در بسته خورد و با سر رفتم ته دره‌ی ناامیدی. نمی‌دونم این بار چطور قراره این درد التیام پیدا کنه.

۰ ۰

- تویی که نقطه‌ پایان اضطراب منی

این اولین باریه که از تو می‌نویسم؛ از تو که باورم نمی‌شه چطور افتادی وسط زندگیم. 

دو سال پیش وقتی این‌جا از دل بریدن نوشتم فکر می‌کردم چنین حسی رو هرگز دوباره تجربه نمی‌کنم. فکر می‌کردم دیگه هیچ آدمی نمی‌تونه برام اون‌قدر عزیز و نزدیک باشه؛ اما از روزی که تو پا گذاشتی تو زندگیم ورق برگشت.

من فکر نمی‌کردم محبتی بیش‌تر از اون رو هرگز تجربه کنم، فکر نمی‌کردم قلبم جا داشته باشه تا بیش‌تر از اون عاشق باشه. هیج آدمی برام اون قدر عزیز و نزدیک نبود ولی تو، تو حتی عزیزتر و نزدیک‌تر شدی. اون قدر عزیز شدی که یه جا به خودم اومدم و باورم نمی‌شد که چقدر دوستت دارم. چقدر تو شبیه هرچیزی که همیشه از یه آدم می‌خواستمی. تو اومدی و آیلا گفت دارم کاراکتر جدیدی ازت می‌بینم. تو اومدی و نازنین گفت داری ابعاد جدیدی از کاراکترت رو کشف می‌کنی و بهشون اجازه‌ی بروز می‌دی، دیگه انگار مثل قبل خودت رو سرکوب نمی‌کنی. تو اومدی و من حالا حتی خودم رو بیش‌تر دوست دارم، لبخند روی لبم و برق چشم‌هام رو دوست دارم. اومدی و دیگه ته ذهن من تنها قدم برداشتن نبود؛ حس کردم یه نفر هست که دوست دارم همراهم باشه و از همراه شدنش و از شکستن تنهاییم نترسم.

تو عزیزی، نزدیکی، همراهی. تو پررنگی، لحظه‌ها با تو پررنگ و شیرینن. کنارت نه گذر زمان رو می‌فهمم نه هیچ چیزی می‌تونه بهمم بریزه. شدی نقطه‌ی پایان اضطراب‌هام و حالا من کم‌تر می‌ترسم، کم‌تر اضطراب دارم و خیلی خیلی آروم‌ترم. تو هستی و همین برای گرم شدن قلبم کافیه.

*عنوان مصرعی از حسین منزویه.

۱ ۱
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان