آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- این بار برای خودم

برای آوای تیره و تار زیاد نوشتم. این تنها راه نجاتش از سیاهی بود. نمی‌تونستم اون نوشته‌ها رو با کسی مشترک بشم، حتی الان نمی‌تونم خیلی‌هاش رو بخونم اما باید می‌نوشتم تا بتونم گذر کنم. 

حالا می‌خوام برای آوای راضی و سرشار از شوق بنویسم. برای آوایی که بلاخره قبول کرد تازه اول راهه و هزار راه نرفته جلوی روش هست. برای آوایی که می‌دونه حال خوب و بدش هردو گذرا و موقتی‌ان اما می‌خواد هر دو رو با تمام وجود حس کنه.

دختر کوچک و سرکش درون من، خوب می‌دونی و می‌دونم این روزها نتیجه‌ی‌ چیه. نتیجه‌ی‌ تموم صبوریت، تموم دردی که کشیدی، تموم دویدن‌هایی که فکر می‌کردی به بن‌بست خوردن. این روزها دقیقا از دل تموم اون سیاهی اومدن. از دل تردید‌ها و تصمیم‌های دردناک و ریسک‌های بزرگ و غم‌های زیاد. از اون که دست از احساساتت کشیدی و یاد گرفتی تو نقطه‌ی‌ درست چه چیزی رو رها کنی برای چه هدفی. یاد گرفتی دست بکشی و قربانی کنی برای چیزی که درسته نه برای احساسات بی سر و ته و اشتباه. 

این حجم از اشتیاق و رضایت حاصل اون لحظه‌هاییه که برای اولین بار در تموم زندگیت دست از کمال‌گرایی کشیدی و سعی کردی فرصت بدی به اون چیزی که کمال توی ذهنت نبود اما عقلانی بود. حالا از همون به کمالی که می‌خواستی رسیدی. خیلی سریع چند نقطه‌ی مشخصی که تو ذهنت داشتی رو رد کردی و به نقطه‌ی “انجامش دادم” رسیدی. 

من و تو این نقطه رو دور می‌دیدیم، فکر می‌کردیم اهدافی که برای نزدیکی بیست سالگی در نظر گرفتیم رو تا چندین سال بعد از اون هم به دست نمیاریم. حالا نگاه کن، همه رو میونه‌ی نوزده سالگی به دست آوردیم و مجبور شدیم اهداف بزرگ‌تر‌ و جدی‌تری برای بیست سالگی مشخص کنیم. این‌ها رو برای روزهای سیاه آینده به یاد داشته باش.

۱ ۱
آسو نویس
۲۴ آذر ۱۴:۰۱

هنوز پست رو کامل نخوندم اما با دیدن این جمله‌‌ت: برای آوایی که می‌دونه حال خوب و بدش هردو گذرا و موقتی‌ان اما می‌خواد هر دو رو با تمام وجود حس کنه.

دلم خواست اینو اول بگم تا یادم نرفته.

چند شب پیش داشتم لایو زن بنیانمین بهادری رو میدیدم=)) شایلی. جدای حالا اون فاز مسخره‌بازیش و اینکه من کلا از شخصیت این زن خوشم میاد. داشت درباره تجربه بچه‌داریش حرف می ژد آوا و یه چیز خیلی دقیقی گفت. گفت یه وقتایی بچه میفته و ترسیده و واقعا میخواد گریه کنه چرا نمیذارین حسش رو بروز بده و یا میگفت بارانا یه وقتایی حالش بده و غمگینه و من بهش میگم ببین هر چیزی که هست حس‌ت رو پیدا کن و سعی کن عمیقا حس‌ش کنی مهم نیست چیه مهم اینه که عمیقا بفهمیش و وای چقدر دقیق آوا. چقدر دقیق.

پاسخ :

آره به نظرم خیلی دقیق و درسته. خیلی عجیبه که به ما یاد می‌دن بیخیال شو رد شو و به روت نیار. چرا؟ چون تو کوتاه مدت شاید اون احساس رو فراموش کنی و مثلا غصه نخوری؛ اما این احساس سرکوب شده و حس نشده می‌مونه تو وجودت. یه بار، دو بار، ده بار، صدبار، هزاربار اینا انباشته می‌شن و یه جایی فلجت می‌کنن. من دقیقا مدت‌ها درگیر همین بودم (و فکر کنم اکثرمون یه دوره این رو تجربه کردیم). احساسات سرکوب شده‌ام یقه‌ام رو گرفتن و هرچی سعی می‌کردم تموم بشه نمی‌شد چون سال‌ها انباشته شده بودن. مدت طولانی فلجم کردن و واقعا تا کامل حسشون نکردم نتونستم نقطه‌ی پایان بذارم براشون. برای همین الان می‌خوام به احساساتم اجازه‌ی بروز بدم. حس کنم تا بتونم گذر کنم. 
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان