آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- چشم در چشم خودم

قرار نبود میون موزیک گوش کردن سر صبح صدای تو رو بشنوم؛ اصلا برای همین هر چیزی که به تو مربوط می‌شد رو پاک کرده بودم. قرار نبود ولی اتفاق افتاد؛ وقتی موزیک رو شافل پلی کردم و رسید به اون شعرخونی تو که ظاهرا جا مونده بود.
فکر می‌کردم مواجهه‌ی دوباره با تو، با صدات یا با تصویرت بسیار غمگینم کنه. فکر می‌کردم جای لبخند همیشگی این بار بغض کنم یا اشک جمع بشه تو چشم‌هام. نتیجه‌ اما متفاوت بود، من هیچ‌چیز، مطلقا هیچ‌چیز نسبت به تو احساس نکردم و این من رو ترسوند. احساس تهی بودن سراسر وجودم رو گرفت و مضطربم کرد. ترسیده بودم از این‌که این آدم نمی‌تونه من باشه، من این‌قدر خالی نمی‌شم. نمی‌تونستم باور کنم اما اون آدم من بودم، اون آدم تهی، اون آدمی که هیچ‌چیز حس نکرد جز خلا من بودم.
این بار به جای محبت از شدت اضطراب ضربان قلبم بالا رفت، اون‌قدر بالا که تو گلوم احساسش می‌کردم و ترسیده بودم. من با خودم، با خود جدیدم مواجه شدم و این من رو ترسوند. وقت خوبی برای مواجه شدن با خودم نبود. ساعت هفت صبح بعد از چندین و چند روز سخت و شلوغ، وقتی جسمی و ذهنی بسیار خسته بودم، در کل دو هفته‌ی قبلش مجموعا ده ساعت نخوابیده بودم و چند اتفاق بسیار بد رو تجربه کرده بودم، وقتی تنها تو خیابون خاکستری قدم می‌زدم و از لحظه‌ی بیدار شدن فکر می‌کردم که کاش می‌شد ادامه ندم بدترین موقعیت برای مواجهه با این تصویر ترسناک بود. ضربان قلبم بالا می‌رفت و نفس‌هام بریده بریده شده بودن. مغزم از کار افتاده بود و نمی‌فهمیدم که باید قطعش کنم. صدات تو گوشم می‌خوند و حس تهی بودن بیش‌تر و بیش‌تر وجودم رو می‌گرفت. موقعیتم رو درک نمی‌کردم، راه جلوی روم رو فراموش کرده بودم. به خودم می‌گفتم نفس بکش و سعی می‌کردم حواسم رو به ریتم تنفسم جمع کنم. عمیق نفس بکش؛ دم، بازدم. باید کنار می‌ایستادم یا می‌نشستم احتمالا اما مغزم بهم هشدار داد که اگه توجهی رو جلب کنی اضظرابت بالاتر می‌ره و همه چیز از کنترلت خارج می‌شه. سعی کردم به راه رفتن با سرعت کم‌تری ادامه بدم و تکرار کنم نفس بکش. ذهنم سیاه شده بود، همه چیز سیاه شده بود. از خودم می‌ترسیدم و به خودم نهیب می‌زدم فقط به نفس کشیدن فکر کن. 
هوا کم می‌آوردم، ضربان قلبم پایین نمی‌اومد و سیاهی کنار نمی‌رفت. اضطراب شدیدتر بهم حمله می‌کرد و من نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم؛ «تموم تمرکزت رو بده به ریتم تنفست». تمام سعیم رو می‌کردم که نفس بکشم ولی کار خیلی سختی بود. تو می‌خوندی و اضطراب امونم رو بریده بود. نمی‌دونم اون ده دقیقه راه رو چقدر طول کشید تا برم، برای من که شبیه یک عمر بود. اما وقتی رسیدم و بلاخره به یاد آوردم که باید متوقفش کنم هندزفری رو از گوشم بیرون کشیدم و تو آینه‌ی آسانسور به خودم نگاه کردم. این واقعا من بودم؟ این آدمی که حتی احساس دل‌تنگی نکرد؟ من بودم. من نه مثل همیشه لبخند زدم نه مثل چند وقت گذشته احساس غم یا دل‌تنگی کردم، هیچ چیز حس نکردم واین بی‌تفاوتی نسبت به تو مضطربم کرد. نمی‌دونم این واکنش چرا این‌قدر شدید بود، اما هرچی که بود باعث شد من اون صبح تو پیاده‌رو یه حمله اضطرابی آزاردهنده رو تجربه کنم. باعث شد از خودم وحشت کنم و نفس کشیدن رو از یاد ببرم. 
من چیزی که باید رو فهمیدم، فهمیدم که زمان لازم دارم تا با خودم دوباره آشنا بشم و کنار بیام؛ زمان لازم دارم تا باور کنم.

۱ ۳

- در مواجهه با دل بریدن

فکر می‌کنم بخش بزرگی از درد و دل‌تنگی حاصل از دل‌ بریدن برای خودته نه چیز دیگری (حداقل برای من که این شکلیه). وقتی سال‌ها به وجود یه احساس عادت می‌کنی دیگه خودت رو بدون اون نمی‌شناسی. مثل خونه‌ی پدری، زادگاه، کشور خودت که موقع دردها و سیاهی‌ها بهشون پناه می‌بری چون خودت رو متعلق بهشون می‌دونی، اون احساس هم برات یه خونه می‌شه که از تموم تاریکی‌های دنیا بهش پناه می‌بری. به این فکر می‌کنی با وجود تموم غم و درد و سیاهی من چیزی به این زیبایی رو درون خودم دارم و امیدوار می‌شی. این احساس بهت دل‌گرمی می‌ده، اشتیاق می‌ده، امید می‌ده. احساست می‌شه پناهگاهت، مثل خونه‌ی پدری، مثل آغوش آدم‌های امنت. در تموم غم‌ها، چه غم دنیای بیرون و چه دردهای درونت چیزیه که نجاتت می‌ده و همون بندیه که تو رو به زندگی بند می‌کنه.
بعد از دل کندن تو بی‌پناه می‌شی، مثل کسی که از خونه‌اش، شهرش، کشورش تبعید بشه. دیگه متعلق به هیچ احساسی نیستی. موقع درد و غم نمی‌دونی به چی باید پناه ببری. همون نقطه که باید با خودت زمزمه کنی "you’re not my homeland anymore" و در این عدم تعلق غرق بشی. اضطراب هدیه‌ی عدم تعلقه. دنیای بیرون پر از سیاهی می‌شه و حتی درونت هیچ نوری نیست. دیگه نمی‌تونی خودت رو با وجود این نور امیدوار کنی، چیزی برای این‌که بهش چنگ بندازی برای گذر کردن نیست؛ بندت پاره می‌شه و باید این‌بار بدون هیچ نور و روشنی‌ای سعی کنی سر پا بمونی. سخت تره، عجیب و دردناکه. بعد از سال‌های طولانی عادت به وجود یه نقطه‌ی سفید باید حالا با صفحه‌ی تماما سیاه مواجه بشی. تو خودت رو بدون اون زیبایی درونت نمی‌شناسی. یه بخش عظیمی از وجود و هویتت رو از دست دادی. دلتنگ خودت خواهی شد، تویی که یه پرتوی نور درونش داشت، تویی که مهر و عشق درونش بود.
این پروسه عجیبه، رو به رو شدن با آدمی که بعد از سال‌ها زیبایی دوست‌داشتن رو نداره سخته. ممکنه حتی به یاد نیاری تو بدون محبت عمیق به چیزی/کسی داشتن چه شکلی بودی، اما می‌خوام بگم اگه بتونی ازش عبور کنی با قدرتی مواجه می‌شی که باورنکردنیه. قوی‌ترین ورژن خودت رو می‌بینی. آدمی که از دل تموم تاریکی‌ها بدون روزنه‌ی نوری که امید ببنده بهش بیرون اومده باشه قوی‌ترینه.
من دقیقا از «دل بریدن» صحبت می‌کنم، از وقتی که اون احساس، اون زیبایی درونت تماما از بین می‌ره؛ نه از دوری، جدایی و امثال اون. از وقتی که دیگه اون چیز/شخص رو دوست نداری، احساسی بهش نداری و باید با نبود این احساس مواجه بشی. از وقتی می‌گم که شعله‌‌ی درونت خاموش می‌شه یا خودت خاموشش می‌کنی. 

۱ ۱

- ترانه‌ها بهتر از من حرف می‌زنن

 

Can't believe that I say this, we're out of chances now
And I just want you to know that
You and me, it was good but it wasn't right
And it'll be hard but I know I will make it out
Step by step, I'll move on and get on with life
.So I let go and I hope you'll be happy now

 

۱ ۱

- تو می‌فهمی

آدم‌هایی که فکرشون بهم نزدیکه رو خیلی دوست دارم. دقیقا همون تصمیمی که بقیه نمی‌فهمن و ازش متعجب می‌شن رو می‌فهمن، ریزترین نقاطش رو حتی. کسایی که وقتی حرف می‌زنن حس می‌کنم یکی داره از فکر من می‌گه، از دغدغه‌ی من، از احساس من. باعث می‌شن فکر نکنم واقعا عجیبم شاید، واقعا شاید اینا راست می‌گن خریت کردم. از نگاه من می‌بینن ماجرا رو و می‌فهمن که تصمیمم درست بود یا غلط. هم‌صحبتی با این آدم‌ها رقیقم می‌کنه.

۲

- دل بریدن

دل بریدن و رفتن برای بار هزارم. امیدوارم  تهش به رضایت برسه. این بزرگ‌ترین و دردناک‌ترینه.

۰

- این بار برای خودم

برای آوای تیره و تار زیاد نوشتم. این تنها راه نجاتش از سیاهی بود. نمی‌تونستم اون نوشته‌ها رو با کسی مشترک بشم، حتی الان نمی‌تونم خیلی‌هاش رو بخونم اما باید می‌نوشتم تا بتونم گذر کنم. 

حالا می‌خوام برای آوای راضی و سرشار از شوق بنویسم. برای آوایی که بلاخره قبول کرد تازه اول راهه و هزار راه نرفته جلوی روش هست. برای آوایی که می‌دونه حال خوب و بدش هردو گذرا و موقتی‌ان اما می‌خواد هر دو رو با تمام وجود حس کنه.

دختر کوچک و سرکش درون من، خوب می‌دونی و می‌دونم این روزها نتیجه‌ی‌ چیه. نتیجه‌ی‌ تموم صبوریت، تموم دردی که کشیدی، تموم دویدن‌هایی که فکر می‌کردی به بن‌بست خوردن. این روزها دقیقا از دل تموم اون سیاهی اومدن. از دل تردید‌ها و تصمیم‌های دردناک و ریسک‌های بزرگ و غم‌های زیاد. از اون که دست از احساساتت کشیدی و یاد گرفتی تو نقطه‌ی‌ درست چه چیزی رو رها کنی برای چه هدفی. یاد گرفتی دست بکشی و قربانی کنی برای چیزی که درسته نه برای احساسات بی سر و ته و اشتباه. 

این حجم از اشتیاق و رضایت حاصل اون لحظه‌هاییه که برای اولین بار در تموم زندگیت دست از کمال‌گرایی کشیدی و سعی کردی فرصت بدی به اون چیزی که کمال توی ذهنت نبود اما عقلانی بود. حالا از همون به کمالی که می‌خواستی رسیدی. خیلی سریع چند نقطه‌ی مشخصی که تو ذهنت داشتی رو رد کردی و به نقطه‌ی “انجامش دادم” رسیدی. 

من و تو این نقطه رو دور می‌دیدیم، فکر می‌کردیم اهدافی که برای نزدیکی بیست سالگی در نظر گرفتیم رو تا چندین سال بعد از اون هم به دست نمیاریم. حالا نگاه کن، همه رو میونه‌ی نوزده سالگی به دست آوردیم و مجبور شدیم اهداف بزرگ‌تر‌ و جدی‌تری برای بیست سالگی مشخص کنیم. این‌ها رو برای روزهای سیاه آینده به یاد داشته باش.

۱ ۱

- در اسارت آینده

نقطه‌ی اشتراک تموم ماجراها اینه که همیشه درگیر آینده بودم. اون‌قدر با وسواس برای آینده برنامه ریزی کردم و سعی کردم پیش ببرمش که از حال غافل بودم. همیشه بعد از این که تموم شد و تجربه‌ها رو از دست دادم، بعد از چندماه یا چندسال یادم میاد که باید اون زمان یه سری چیزها رو تجربه می‌کردم. یادم میاد نباید برای اولین تجربه‌ها وسواس به خرج داد، نباید زیادی همه چیز رو با خط کش احتیاط و کمال‌‌گرایی اندازه گرفت و بعد کنار گذاشت؛ اما دوباره و دوباره تکرارش می‌کنم. دوباره درگیر آینده می‌شم و یادم می‌ره لحظه‌ی حال و زندگی کردن رو. از کنار همه چیز تند و با عجله می‌گذرم و اجازه نمی‌دم هیچ چیز شکل بگیره تا وقتی که باید برای ساختن آینده اختصاص بدم رو جای دیگری صرف نکنم. با حساسیت زیادی از همه چیز ایراد می‌گیرم و به خودم القا می‌کنم الان وقتش نیست، زوده، پشیمون می‌شی یه روز از این‌که وقتت رو صرفش کردی. 
الان که به عقب نگاه می‌کنم اغلب پشیمونی‌هام از همین گذر کردن بسیار و زندگی کردن برای آینده است. از تجربه‌های خوب و بد، درست و غلط پشیمون نیستم؛ چیزی که ازش پشیمونم تجربه نکردنه. اغلب اتفاق‌ها زمان و مکان خاص خودشون رو دارن و دیگه تکرار نمی‌شن؛ اغلب تجربه‌ها رو وقتی زمانش بگذره دیگه نمی‌تونی داشته باشی. من چشم‌هام رو بستم و به این فکر نکردم که اتفاقات این زمان به این زمان اختصاص دارن و بعدا نمی‌تونم بهشون برسم. فکر نکردم حتی اگه موقعیت جور بشه و من حوصله داشته باشم دیگه هیچ‌وقت مثل الان زمان برای پرداختن بهشون رو ندارم. فکر نکردم هرچی جلو برم بیش‌تر تو زندگی حل می‌شم و وقتی برای پرداختن به ماجراهای گذشته ندارم. 
قسمت بد ماجرا اینه که حتی الان، وقتی فهمیدم این اشتباه رو، وقتی دیدم گذشته رو باز ازش درس نمی‌گیرم و همین اشتباه رو تکرار می‌کنم. به قدری عادت کردم برای آینده زندگی کنم که دیگه نمی‌تونم کنترل یا متوقفش کنم. اگه حتی یک روز برای آینده زندگی نکنم انگار همه چیز اشتباهه و اون زندگی، زندگی من نیست. 

۱ ۱

- برای کلبه‌ی چوبی و آدم‌هاش

بلاخره کلبه‌ی چوبی رو پاک کردم. وبلاگی که سال نود با اسم "از همه چیز، از همه جا" ساختمش و یک سال بعد به "کلبه‌ی چوبی" تغییر اسم داد و همون موند. بعد از ماجرای بلاگفا و پاک شدن خاطراتی که هیچ‌جا جز همون وبلاگ نداشتمشون دیگه دستم به نوشتن تو اون وبلاگ نرفت که نرفت. چندسالی به حال خودش رهاش کردم و چون اکثر دوست‌های وبلاگیم هم دیگه وبلاگشون رو رها کرده بودن فضاش برام ناراحت کننده بود. اون موقع‌ها معتقد بودم آدم‌های هر فضا باید محدود به همون فضا بمونن و با دوست‌های وبلاگی خارج از وبلاگ ارتباطی نداشتم؛ همین باعث شد که با بسته شدن وبلاگ‌ها آدم‌ها رو هم از دست بدم. دو یا سه سال پیش از دسترس خارجش کردم اما حذفش نکردم و گاهی می‌رفتم صحبت‌هامون رو می‌خوندم؛ اما امروز بلاخره حذفش کردم چون این حد از چسبیدن به گذشته بی‌فایده است. بعد از اون چندبار سعی کردم به این فضا برگردم اما دلتنگی اذیتم می‌کرد و بعد از مدتی وبلاگ جدید رو رها می‌کردم. 
این پست رو می‌نویسم برای خداحافظی با کلبه‌ای که کنارش بزرگ شدم و تموم دوست‌های وبلاگی اون‌روزها که گمشون کردم. اگه روزی این‌جا رو خوندید بدونید هنوز دلتنگتون می‌شم. ممنونم برای تموم خاطرات خوبی که برام ساختید و تموم کمک‌هایی که بهم کردید. پیدا کردنتون ممکن نیست چون حتی اسم خیلی از وبلاگ‌ها رو یادم نیست و دیگه نمی‌تونم از لینک‌های کلبه‌ی چوبی پیداشون کنم و خیلی از وبلاگ‌ها رو حذف کردید اما یه گوشه‌ی قلبم تا همیشه جای شماست. به یاد تموم کارهای گروهی، بحث‌های فوتبالی، جشن‌های آنلاین و غصه‌ها، دردها و مرهم شدن‌ها براتون آرزوی شادی و آرامش می‌کنم. 
- برای مسیحا، مهربان، فائزه، مریم، زهرا، فاطمه، علیرضا، طاهره، یوسف، آرشام، قدیمی، باران، حدیث، نیلوفر، محدثه، محمد، گندم، آرمان، امیر، فرشته، شیوا، نفس، مینا، سارا، رکسانا و همه‌ی اون‌هایی که اسمشون رو به یاد ندارم. 

۱

- نتیجه‌ی کنکور، غم دیروز و شادی امروز

پارسال چنین روزی نتایج اولیه کنکور رو زدن. من با ذوق و شوق و اطمینان سایت رو باز کردم و بعدش فقط هق‌هق بود. تنها بودم و با صدای بلند گریه می‌کردم. حال بد اون روزم رو فقط یک بار تو تموم هجده سال قبلش تجربه کرده بودم. زندگی اون ‌لحظه برام تموم شده به حساب می‌اومد. نه می‌تونستم حرف بزنم نه به کسی پیام بدم نه حتی از جام بلند بشم و یه لیوان آب بخورم. فقط بهت زده به صفحه نگاه می‌کردم و گریه می‌کردم. اون‌قدر باورم نمی‌شد اون رتبه رو که سایت رو بستم و دوباره باز کردم. حالم دقیقا عین وقتی بود که آدم عزیزی رو از دست می‌ده. الان، یک سال بعد، چند روز قبل از کنکور مجددم هزار بار خوش‌حالم که اون روز چیزی که می‌خواستم قبول نشدم. از این‌که رتبه‌ام به رشته‌ای که عاشقش بودم (و هستم) نرسید خوش‌حالم چون اگه می‌رسید ده سال پایبند این‌جا می‌شدم؛ چیزی که کابوس این روزهامه -پایبند این جغرافیا شدن- و ازش فرار می‌کنم. این روزها از هرچیزی که به این جغرافیا بندم کنه فرار می‌کنم؛ چه آدم باشه چه رشته‌ی تحصیلی چه شغل یا حتی دل‌بستگی. خوبه ‌که قبول نشدم تا با انتخاب گذشته‌ام ده سال گیر این ماجرا بشم. برای من که مدام پی رفتن به جای جدید، داشتن تجربه‌ی جدید و انجام کار جدیدم هرروزش رنج و عذاب می‌شد.
اگه هرکس اون روزها به من ماتم گرفته می‌گفت سال دیگه نه تنها به بی‌ارزشی غمت می‌خندی که از این نشدن خوش‌حال می‌شی می‌گفتم عقلش رو از دست داده اما الان راضی و خوش‌حالم و برام اون غم و اون اتفاق بی‌ارزشه. بعد از یک سال می‌نویسم این رو تا یادم باشه راه‌ زیاده و زندگی با یه اتفاق تموم نمی‌شه، هرچند که اون روز و تا ماه‌ها فکر می‌کردم تموم شده. یادم باشه گاهی این نشدن‌ برام بهتره.

۳

- برای من، تو و دردهای مشترکمان

من و تو و هرکدوم از ما که تو این قسمت از جغرافیا دختر به دنیا اومدیم دردهای مشترکی داریم.
ما همیشه کم دیده شدیم، نیمه حساب شدیم. همیشه تو گوشمون فریاد زدن کم باش، نباش. برای حرف زدنمون، خندیدنمون، لباس پوشیدنمون و رقصیدنمون قانون گذاشتن و جلومون قد علم کردن که تو نمی‌تونی تصمیم بگیری پس ما برات تصمیم می‌گیریم. برای هرکدوم از این‌ها، برای هرکدوم از این حقوق اولیه مجبور شدیم با قانون، جامعه، حرف‌ها و نگاه‌ها بجنگیم. 
همیشه یک عده فکر کردن ما رو بهتر از ما بلدن، بیشتر از ما می‌فهمن پس جای ما تصمیم گرفتن، حرف زدن و برامون خط قرمز کشیدن. همه‌ی آدم‌ها، آشنا یا غریبه به خودشون اجازه دادن سرک بکشن تو زندگیمون چون زن بودیم. پای راه رفتنمون رو شکستن و خواستن سر جا بنشوننمون. اما من و تو وقتی پامون رو شکستن بال‌هامون رو باز کردیم. 
پر بکش پرنده‌ی من، حتی اگه می‌دونی یه سقف راه پروازت رو بسته و آسمونت رو دزدیده بازم پر بکش. نذار زمینمون بزنن. اوج بگیر با تموم درد و غمت. اوج بگیر و تموم تصمیم‌هایی که جای تو گرفتن رو در هم بشکن. 
زخم‌های ما خیلی عمیقن، اون‌قدر که هرچی روشون مرهم بذاریم به این زودی‌ها درمان نمی‌شن. هزاربار به خاک افتادیم اما وقتی روی خاکیم هم حقیقت رو فریاد می‌زنیم. این حقیقت ‌که ما کاملیم، نیمه نیستیم، کم نیستیم. من و تو نیاز به کسی نداریم که برامون تصمیم بگیره، قرار نیست هیچ قانونی جای من و تو برای زندگی ما تصمیم بگیره. هیچ قانونی اجازه نداره ما رو از حقمون محروم کنه. هیچ‌کس بهتر از من و تو نمی‌دونه چی برای ما درسته چی غلط، هیچ‌کس ما رو بهتر از خودمون نمی‌شناسه.
حرف من با خودمه و با تویی که مثل منی. تویی که مثل من جنس ضعیف حساب شدی یا حتی تویی که از جنسی که بهش می‌گن قوی بودی. با هرکسی که حقش رو خواسته و نمی‌خواد کسی براش تصمیم بگیره. با هرکسی که خواسته انسان باشه، فارغ از جنسیت و رنگ و گرایش و زبان و هر چیز دیگه‌ای که باعث می‌شه راهش رو سد کنن و حقوق انسانی و توانایی‌هاش رو زیر سوال ببرن.
زخم ما عمیقه ولی نمی‌ذاریم بال پروازمون رو هم بچینن. می‌سوزوننمون ولی مثل ققنوس از خاکسترمون دوباره پر می‌گیرم. ما نمی‌بازیم، از حقمون نمی‌گذریم. ما پر می‌کشیم حتی اگه آسمونمون رو بدزدن. پس بال‌هات رو باز کن و نترس از پرواز. تو هم یه پرنده‌ای، مهم نیست از کدوم جنس؛ دوتا بال داری و این یعنی می‌تونی پرواز کنی. هیچ‌کس نمی‌تونه بخاطر جنسیتت بال‌هات رو بننده و بگه نباید پر بکشی. بال‌هات رو باز کن و بذار آسمون تو رو به یاد بیاره. بذار کرکس‌ها بفهمن نمی‌تونن آسمونت رو ازت بگیرن و مال خودشون کنن.

۲

- که قول داده‌ای و داده‌ام قوی باشیم

‌کی بود آخرین باری که درد و غم و دلهره نداشتیم؟ کی بود آخرین روزی که چشم‌هامون خیس اشک نشد و خشم سلول به سلول تنمون رو در بر نگرفت؟ کی بود آخرین باری که ممکن بود تو این خاورمیانه‌ی سیاه آروم و بی‌دغدغه زندگی کرد؟
این دردها از روز تولدمون با ما بودن. از همون روزی که تو این جغرافیا به دنیا اومدیم و سایه‌ی سیاه فرزند خاورمیانه بودن به روی زندگیمون افتاد. بود روزی که اتفاق بد نداشته باشیم؟ بود روزی که از خودمون برای محکوم بودن به این جبر جغرافیایی عصبانی نشیم؟ بود روزی که از این جغرافیا خسته و دل‌زده و غمگین نباشیم؟ من از جان عزیزم حتی، از این جان بی‌ارزش خاورمیانه‌ای خسته‌ام. از این جانی که از ریال بی‌ارزش‌تره. برای کدوم محکومان به مرگ در خاورمیانه کسی ککش گزید؟ چه کسی به جان مردم این قسمت از جغرافیا اهمیت داد؟ 
کاش آغوشم اون‌قدر بزرگ بود که تمام مردم این جغرافیا رو در آغوش بکشم و باهم اشک بریزیم برای این وطن‌هایی که فقط دردن و درد. کاش روزی در تاریخ مردم این جغرافیا بهتر از ما زندگی کنن؛ بدون غم همیشگی، بدون رنج. کاش این سایه‌ی سیاه درد کنار بره و خاورمیانه یه روزی جای آرامش و عشق و زندگی بشه. 
اما حالا که فقط درد و غم داریم، حالا که هیچ‌کس جز خودمون پناهمون نیست، حالا که فقط خودمون دردمون رو می‌فهمیم و آغوش به روی هم باز می‌کنیم، حالا وقت کم آوردن و زیر بار درد شکستن نیست. اگه من و تو دست هم رو ول کنیم، اگه ما قوی نباشیم و زخم دیگری رو مرهم نشیم دردمون بزرگ‌تر می‌شه. ما «با همان تنهایان» اگه ضعیف بشیم از این‌ تنهاتر می‌شیم. پس با تموم غم و درد و استیصالمون دست به زانو می‌گیریم تا تکیه‌گاه هم باشیم. اشک گوشه‌ی چشممون رو پاک می‌‌کنیم و دست هم‌دیگر رو محکم تر می‌گیریم «که قول داده‌ای و داده‌ام قوی باشیم».

۱

- وقت گذر کردنه

بلاخره تونستم حرف بزنم از این درد دوساله. از المپیاد و آدمی که به خودش اجازه داد با رویای ما بازی کنه. از رویایی که از چنگمون بیرون کشیده شد و اون‌قدر سوگواری براش سخت بود که دو سال ازش حرف نزدم. از حماقت خودمون که فکر می‌کردیم اون آدم دلسوزمونه پس تمام و کمال به حرفش عمل کردبم و با سیستم اون پیش رفتیم. نمی‌تونم بگم همه چیز تقصیر اونه. بخش بزرگی از این ماجرا اشتباه ما بود. ما بودیم که ادعای این آدم رو باور کردیم و قبول کردیم راه رو بهتر از ما بلده، ما بودیم که بی‌جا اعتماد کردیم و تموم قصه رو سپردیم بهش. اون‌قدر این ماجرایی که پیش اومد برامون دور از ذهن که حتی لحظه‌ای به فکرمون خطور نکرد ممکنه داستان این باشه.
تقاص بزرگی پس دادیم تا یاد بگیریم به حرف‌ها و ادعاها اعتماد نکنیم و خودمون پیگیر هر قصه بشیم. باید می‌فهمیدیم که آدم‌ها با چیزی که ما فکر می‌کنیم و خودشون سعی دارن نشون بدن فرق دارن. ریز به ریز هر کاری رو باید خودمون باز چک کنیم چون کارشکنی زیاده. باید می‌فهمیدیم تو سیستم آموزشی مریض این کشور چه خبره.
تاوان اشتباه ما از دست دادن رویامون بود. باید می‌نشستیم و فروپاشیدنش رو تماشا می‌کردیم. این درد اون‌قدر بزرگ بود که باورم نمی‌شه گذشت و من هنوز دارم ادامه می‌دم. اون‌قدر بزرگ بود که بعد از اون می‌ترسم چیزی رو اون‌قدر زیاد دوست داشته باشم، می ترسم از رویا بافتن. بعد از اون مدت بسیاری رو فقط به تماشا نشستم. درس و کار رو کنار زدم و هیچ کاری نکردم. برای هیچ چیز اون‌قدر خالصانه تلاش نکردم. هیچ چیز رو با تمام وجودم نخواستم. راحت رها کردم و گذشتم و خودم رو متعلق به جایی ندونستم. دیگه چیزی رو برای خودم نمی‌دونم. این تاوان اشتباه بزرگ نوجوونیمه. 

وقتش شده ازش بگذرم. حالا که می‌تونم ازش حرف بزنم و دیگه اون‌قدر عذاب آور نیست، وقتشه بگذرم و یاد بگیرم وقتی یادش می‌افتم بغض نکنم. وقتشه چشم‌هام رو ببندم و به خاطره‌ها بسپرمش. گذشته رو در گذشته رها می‌کنم و می‌رم ببینم آینده چی داره برام.

۱ ۲

- بترس و انجامش بده

نشونه‌های راه زیاد شدن. تصمیمی گرفتم که شک دارم بهش. مرددم و سردرگم. مدام پشیمون می‌شم و فکر می‌کنم بی‌خیالش بشم اما هربار که می‌خوام از راهش برگردم کسی سر راهم قرار می‌گیره که تو مسیر نگهم می‌داره.
پریروز که جدی جدی دیگه داشتم بی‌خیال این ریسک می‌شدم و می‌خواستم برگردم به همون راه امن یه نفر که دقیقا شبیه آینده‌ای که من برای خودم تصور می‌‌کنم بود به طرز عجیبی سر راهم قرار گرفت و داشت می‌گفت کاش وقتی هجده سالم بود این ریسک رو می‌کردم.
بهش گفتم از برنامه‌هام و ترسم و تردیدم، از برگشتن و رها کردنش. توضیح داد که این مسیر شاید سخت‌تر و نامطمئن‌تر باشه ولی شک نکن درست‌تره. گفت: من تو سن تو با همین فکر مسیر طولانی‌تر رو بیخیال شدم و اومدم سراغ این یکی. شدم همینی که تو می‌گی آرزو داری بشی و در همین موقعیت بهت می‌گم برو سراغ اون. من پونزده سال تجربش کردم تا قانع بشم اون مسیر درست تره و حالا دیگه برگشتن سخته. خراب کردن چیزایی که ساختم، رها کردنشون و برگشتن به نقطه‌ی صفر سخته. شاید امشب این مکالمه پیش اومد تا پونزده سال وقت تو هدر نره.
دیرتر برسی به این نقطه ولی تموم خواسته‌هات رو کامل داشته باشی بهتر از اینه که دو-سه سال زودتر برسی اما از یه خواسته‌ات بزنی و بعد اگه بخوای بری سراغش مجبور بشی از صفر شروع کنی. پونزده سال دیگه از صفر شروع کردن سخت‌تره. پونزده سال دیگه ریسک کردن، رها کردن، از نو ساختن خیلی سخت‌تر می‌شه.
دومین شخصی بود که اولش کاملا ناآگاه به این ماجرا حرف‌هایی زد که تردیدم رو کم می‌کردن و وقتی آگاه شد جدی‌تر بهم گوشزد کرد که به حرف دلت گوش کن و کار درست رو انجام بده؛ و پنجمین نفری که گفت از دست دادن‌‌های الان و دیرتر رسیدن‌ها باعث می‌شه در نهایت کامل‌تر به خواسته‌هات برسی ولی اگه الان از دست ندی بعدا مجبور می‌شی از نتیجه‌ی زحمت‌های بیشتر و طولانی‌تری دست بکشی تا کامل کنی آرزوهات رو. حتی اگه مجبور بشی از یکیشون دست بکشی از اولویت دومت دست کشیدی نه اولویت اول.
برام عجیبه که این آدم‌ها به طور اتفاقی سر راهم قرار می‌گیرن. کمک بزرگی بودن برام تو این روزهایی که ترس زیادی سراغم اومده و شک کردم به خودم و انتخابم. انتخابی که همه رو شوکه می‌کنه و مقابله می‌کنن باهاش ولی برای من که نمی‌خوام از آرزوهام بزنم و همه‌ رو باهم می‌خوام انتخاب درستیه. انتخاب این‌که الان یه آرزوم رو از دست بدم تا چندسال دیگه هردو رو باهم به‌ دست بیارم. دست کشیدن از چیزی که مدت‌ها براش تلاش کردم برای رسیدن به چیزی که برام مهم‌تره. 
می‌خوام گوش بدم به حرفاشون و از نشونه‌های راه ساده نگذرم. می‌خوام با وجود ترسم انجامش بدم.

۱ ۱

- نیمه‌ی تاریک تو چه شکلیه؟

یادم نمیاد ترکیب «نیمه‌ی تاریک وجود» رو اولین بار کجا دیدم، ولی اخیرا روزها و ساعت‌های زیادی بهش فکر کردم. نیمه‌ی تاریک آدما چی می‌تونه باشه؟ تموم آدمایی که دوستشون داریم، عاشقشونیم یا با دیدنشون پر از حس خوب می‌شیم، نیمه‌ی تاریکشون چه شکلیه؟ مهم‌تر از اونا، نیمه‌ی تاریک خودمون چطوریه؟ 
جالبه و ترسناک. 

۱ ۱

- سرمست و سرگردان در کوچه‌های تهران

پارسال این‌موقع بعد از فرار از گشت، ولیعصر رو از تجریش به سمت چهارراه پیاده می‌رفتیم و متعجب از خلوتیش راحت حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم. بین بساط دست فروشا دنبال خرت و پرت می‌گشتیم و هرچیزی پیدا می‌کردیم جز اونی که می‌خواستیم. از خنده ریسه می‌رفتیم و با دست‌فروشا هم‌صحیت می‌شدیم. بهشون خسته نباشید و تبریک عید می‌گفتیم و از وسایلشون تعریف می‌کردیم. خنده به لب کلی آدم آوردیم و همین یک دنیا برامون ارزش داشت.
ساعت دو گرسنه و خسته از اینور به اونور می‌رفتیم دنبال یه کافه تا غذا بخوریم و با کافه‌های تعطیل مواجه می‌شدیم. سه دور از پل‌کالج تا میدون انقلاب رو پیاده دور خودمون چرخیدیم و آخر به لطف گشت پریدیم تو روستورانی که اسمش رستوران ایتالیایی بود ولی فست‌فودی بود که حتی پیتزاهاش آمریکایی بودن.
تا نه شب هی دور خودمون چرخیدیم و چرخیدیم. از این کتابفروشی به اون یکی رفتیم و تا آخرین ریال پول موجود تو کارت‌هامون رو کتاب و پیکسل و خرت و پرت خریدیم. همون‌جا هرکس یک کتاب برای عیدی و یکی برای هدیه تولدش انتخاب کرد و سرمست شدیم از این هدیه دادنی که شاید سورپرایز نباشه ولی همونیه که خودت می‌خواستی.
ساعت نه شب درحالی که دیگه نفس نداشتیم و پاهامون از درد در حال متلاشی شدن بودن سوار ماشین شدیم به سوی خونه.
شب از درد پا نخوابیدیم و تا آخر تعطیلات این درد همراهمون بود. خونواده‌هامون امید داشتن که این درد باعث بشه بفهمیم کفش تخت مناسب پیاده گردی صبح تا شب نیست ولی ما سنگر رو ترک نکردیم.
قرار امسال هم همین بود. که امروز از تجریش پیاده بریم انقلاب و باز تا شب دور خودمون بچرخیم و در به در دنبال کافه و کتاب‌فروشی باز باشیم؛ ولی برنامه‌ی ما هم مثل همه بر باد رفت.
می‌گذره این روزا. فقط باید حواسم رو جمع کنم که بعد از این هروقت که می‌‌تونم کمی از این چهاردیواری دور بشم. نه این‌که کنج اتاق بشینم و دیدن شهر و خیابون‌ها رو فقط مختص یک روز بدونم. شاید به هر دلیلی اون روز امکانش نباشه. مثل امروز. 

۰

- اگه فردایی باشه

تموم لذت‌ها رو به بعد موکول کردیم. دور خودمون دیوار کشیدیم تا یه‌وقت پامون نلغزه.
ما می‌خواستیم خوب باشیم. می‌خواستیم متعادل باشیم و هیچ کار احمقانه‌ای نکنیم. ولی حالا که فردا معلوم نیست هرکدوممون زنده باشیم یا مرده بیا ببینیم می‌ارزید واقعا؟ این‌همه عاقل بودن به کدوم درد خورد؟ اگه همین فردا چیزیمون بشه چه لذتی بردیم؟ کل پنج سال گذشته چی‌کار کردیم برای خودمون؟
ما تو رعایت کردن زیاده روی کردیم. بدون انجام هیچ کار احمقانه‌ای چطور می‌خواستیم رهایی رو تجربه کنیم؟ چطور لذت ببریم؟
بیا به هم قول بدیم اگه فردا و فرداها رو دیدیم بعضی از مرزها رو برداریم و خط قرمز دور خیلی از چیزها رو کم‌رنگ کنیم. منطقی و عاقل بودن همیشه خوب نیست. تموم این سال‌ها از سنمون بزرگ‌تر بودیم ولی بیا از این به بعد نباشیم. سن خودمون باشیم و چیزهایی که تو این سن باید تجربه کنیم رو تجربه کنیم. حصار دورمون رو بشکنیم و گاهی به دنیای بیرون نگاه کنیم. جوونی کنیم‌، حماقت کنیم، از مرزها بگذریم. باید تا دیر نشده زندگی رو تجربه کنیم. اگه هنوز دیر نشده باشه. اگه فردایی باشه.

۲ ۱

- چون رود بگذر از همه سنگ ریزه‌ها

زیبایی بعضی تصمیم‌ها، کارها، اتفاق‌ها اینه که دلیل واقعیشون رو فقط خودت بدونی و به کسی هم توضیح ندی.
بذار فکر کنن چون خسته شدی، چون کم آوردی، چون زورت نمی‌رسه یا هرچیز دیگه اون تصمیم رو گرفتی. مگه مهمه نظرشون؟ تو راه خودتو برو، کار خودتو بکن.
سکوت کن بذار چند وقت دیگه با نتیجه جوابشونو بگیرن که هم قشنگ‌تره هم محکم‌تر. 
بذار بعضی چیزا فقط و فقط برای خودت بمونن. هرچقدر هم که بخاطرشون بهت کم لطفی بشه، قضاوت بشی، پوزخند بهت بزنن یا هر کوفت دیگه. این آدما هیچ‌کجای زندگی تو نیستن. بار تصمیمت رو اونا به دوش نمی‌کشن، خستگیشو اونا نمی‌کشن، دردشو اونا نمی‌کشن. حالا هرچی می‌خوان بگن. تهش اونی که باید همه زحمتو بکشه، همه دردو بکشه فقط تویی. اونی که قراره لذت نتیجه‌شو هم ببره فقط تویی.
بگذر، فقط بگذر. همه قرار نیست یه راهو برن. تو راه خودتو می‌سازی. همون راهی که بهت گفتن غیرممکنه. ممکنش می‌کنی و همین جواب همه‌است.

۱ ۰

- تا وقتی تو دام اتفاقی نیفتادی

«تا وقتی تو دام اتفاقی نیفتادی، هر حدسی از واکنشت اشتباهه»
هزار بار اینو بهم گفته بود و هزار بار باورش نکرده بودم. پیش‌بینی می‌کردم تصمیماتم رو و فکر می‌کردم تو اون موقعیت یادم می‌مونه انتخاب این لحظه رو. سالها با این باور و این سیستم گدروندم و موقعیت‌های کوچکی که تصمیم‌های متفاوتی از اونچه قبلش فکر کرده بودم گرفتم رو زیر سیبیلی رد می‌کردم. تا اینکه این حرفش چند وقت پیش تو یه تصمیم مهم بهم ثابت شد.
قبل از نتایج کنکور، مطمئن بودم اون چیزی که می‌خوام قبول می‌شم. اما وقتی با بابا حرف می‌زدیم و می‌گفتیم اگه هر مشکلی پیش اومد و نشد چی، حرفم این بود که نمی‌مونم پشت کنکور. وقتی چندتا رشته‌ی دیگه هم هست که عاشقانه دوستشون دارم و میدونم با خوندنشون برای هدف بلندمدتم راه هموارتر میشه و با رشته‌ی اصلی‌ای که می‌خوام اون هدف سخت‌تر و بسیار دورتر، اگه همین امسال شد که اون دور شدن رو قبول میکنم اگه نه نمی‌مونم پشت کنکور و هی بیشتر خودمو دور نمی‌کنم. می‌رم سراغ یکی از رشته‌های دیگری که دوستشون دارم و بعد از تحقق هدف بلندمدتم میتونم سراغ این رشته هم برم. به این حرف و این تصمیم مطمئن بودم اما روز اعلام نتایج اولیه همه چیز عوض شد. از رتبم شوکه شده بودم و می‌دونستم اون رشته‌ای که انتخاب اولمه نمیشه. اما دیگه مغرم خاموش شد. مغز منی که معروفم به کنار گذاشتن احساساتم و به طرز بی رحمانه‌ای منطقی تصمیم گرفتن، وقتی دیدم رشته‌ای که چندسال منتظر رسیدن بهش بودم قبول نمی‌شم خاموش شد و همه چیز شد احساسات. 
اونقدر شدید که اصرارهای خونواده و اطرافیان و مشاور بی‌اثر شدن و حرف من شد یه جمله: می‌مونم برای سال بعد. منی که قسم خورده بودم پشت کنکور نمونم، موندم. 
حتی اصرارهای مشاورم و یاد آوری تموم اون حرف‌هام هم فایده نداشت و اصلا انتخاب رشته‌ای صورت نگرفت.
اما بازم نفهمیدم، نفهمیدم تا همین ماه گذشته که خیلی جدی خودمو به چالش کشیدم و فهمیدم من نمی‌خوام بخاطر این رشته از هدف اصلیم نه سال دور بشم؛ ولی دیگه خیلی دیر بود. دیگه موندم و دور شدم، موندم و حالا دنبال جراتم که بیان کنم من چیزی که براش موندم پشت کنکور رو دیگه نمی‌خوام. درواقع می‌خوام، ولی نه الان، نه اینجا. می‌خوام ولی چندسال دیگه، یه جای دیگه از جغرافیا. نمی‌خوام برم سراغ چیزی که حداقل نه سال دیگه تو این جغرافیا نگهم داره منی که هرروزش برام درده. ولی جراتشو ندارم، نمی‌دونم چطور می‌تونم اینو بگم، چطور به زحمت‌ها و خستگی‌های مامان و بابا اینو بگم؟ چطور به زحمت‌های شبانه‌روزی خودم اینو بگم؟ چطور به کم خوابی‌ها و سردردهام اینو بگم؟
آره، الان باور کردم که «تا وقتی تو دام اتفاقی نیفتادی، هر حدسی ازواکنشت اشتباهه».

۰
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان