آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- از این که نشون ندم آوار شدم خسته‌ام

تلفن رو که قطع کردم نشستم روی تخت و تا جایی که اشک داشتم گریه کردم. فشار زیادی رومه، ضعیفم و از مدام قوی نشون دادن خودم خسته شدم. از این که بغضم رو قورت بدم، صدام رو صاف کنم و بگم «اشکالی نداره، یه فرصت دیگه» خسته‌ام. از تظاهر به این که خشمگین و غمگین نیستم و پذیرفتم و برام اهمیتی نداره خسته‌ام. از این که نشون ندم آوار شدم هم خسته‌ام. 

دو ماه گذشته حد زیادی از استرس و فشار روانی رو با خودم حمل کردم، تمام سیستم فکری و جسمیم بهم ریخت، از تغذیه و ورزش تا هرچیز دیگه‌ای هیچ برنامه‌ی سالمی نداشتم و حالا سخت‌ترین pms این سال‌ها رو دارم تجربه می‌کنم. دردهای جسمیم شدیدن و دردهای روحیم شدیدتر. با یه ابراز دلتنگیش پشت تلفن تمام روز گریه کردم و از زمین و زمان شاکی شدم که حالا، حالا که ضعیف‌‌ترینم، حالا که آسیب دیده‌ام و از هر وقت دیگه‌ای به آغوشش محتاج‎‌ترم باید ازش دور باشم. 

۲ ۱

- مهم زنده نگه داشتن امیده

از جهت زندگی شخصیم دو ماهه که تو یه کابوس ترسناکم و تموم نمی‌شه. دونه دونه آرزوهام می‌سوزن و خاکستر می‌شن، تموم زحمت‌هام بر باد می‌رن، آدم‌های عزیزم ازم دور می‌شن و این کابوس تموم نمی‌شه. نه فرصت سوگواری دارم نه توان گذر کردن. خجالت می‌‌کشم وسط این جنگ عجیب به کسی از غم خودم بگم، حتی خجالت می‌کشم که وسط این غم‌های بزرگ جمعی این غم شخصی رو دارم. از زندگی اجتماعی هم هرچیزی که من بگم حرف اضافیه. می‌دونم که حالا دیگه برام فرقی نمی‌کنه ته داستان خودم چی می‌شه، برام مهم اینه که ته داستان ما چیه. بعدا فرصت برای غصه خوردن و دوباره سگ دو زدن زیاده. امروز و این‌جا مهم زنده نگه داشتن امیده.

۲ ۱

- جاهای خالی

جاهای خالی نه تنها پر نمی‌شن بلکه بزرگ‌تر و دردناک‌تر می‌شن. چیزی مثل جای خالی انگشت‌هات بین انگشت‌هام و جای خالی سرت تو گودی گردنم. هرچی دنبالت می‌گردم پیدات نمی‌کنم. دور از تو همه چیز کدره، همه چیز تیره است.

من به طولانی مدت ندیدنت عادت ندارم و این جای خالی شبیه خنجر تیزی داره قلبم رو خراش می‌ده. تو این حجم از تاریکی این روزها تو تنها نوری و حالا که از تو هم دور شدم تاریکی داره من رو در خودش می‌بلعه. این دیدن هرروزه‌ی تو تنها چیزی بود که زخم‌های عمیق و دردناک این روزها رو کمی تسکین می‌‌داد و این نبودنت و ندیدنت شبیه نمک روی زخم‌هامه.

الان که ازت دورم و حتی جایی نیستم که این دوری ارزشش رو داشته باشه، ازت دورم و این برای یه تصویر بزرگ‌تر و کامل‌تر نیست فقط روزها رو می‌شمرم تا تموم بشن و برگردیم به نقطه‌ای که تو بودی. نزدیک و پررنگ و روشن بودی. فاصله‌ام باهات به قدر گفتن یک «دلم تنگ شده» بود و جمله به سر نرسیده تو دم در بودی. حالا ولی فاصله‌امون جاده‌های طولانیه و این دلم تنگ شده‌ها فقط بغضن.

۰ ۱

- هر چیزی که دستشون رسید رو ازم گرفتن

سوم اکتبره، در نتیجه اعتراض و بررسی دوباره جایگاهم تو رنکینگ بالا رفت و ادمیشن نهاییم اومده. حالا حتی بدون احتیاج به مصاحبه پذیرفته شدم. دو ساعت وقت دارم و باید پرداخت رو تا قبل از سه ظهر انجام بدم ولی اینترنت ضعیفه و فیلترشکن‌ها هیچ کدوم کار نمی‌کنن. به بالغ بر ده نفر سپردم و همه پای سیستمیم و نمی‌شه پرداخت رو انجام داد. نه خودم نه دوستام نه صرافی.

چهارم اکتبره. قطعی اینترنت کار دستم داد و پرداخت رو یک روز دیرتر تونستم انجام بدم اما خوشحالم که بلاخره امروز انجام شد، ثبت نامم نهایی شد و دیگه همه چیز اوکیه. باید مدارکم رو بردارم و برم سفارت.

پنجم اکتبره. پروفایلم رو باز می‌کنم تا تاییدیه ثبت نام رو پرینت بگیرم برای سفارت اما می‌بینم تاییدیه‌ای درکار نیست و استاتوسم به cancelled تغییر کرده. گیجم. یه چیزی اشتباهه. به هر دپارتمانی از دانشگاه که ممکنه بتونن کاری کنم ایمیل می‌زنم و ماجرا و شرایط ایران رو توضیح می‌دم. هرکدوم به یه دپارتمان دیگه پاسم می‌دن. اینترنشنال آفیس فقط می‌گه بخاطر پرداخت بعد از ددلاین کنسل شده و اشتباهی در کار نیست.

بیست و پنج اکتبره. سه هفته‌است حین همین پاسکاری ها و بررسی‌ها مدام درحال مکاتبه‌ام و کاری پیش نمی‌ره. بعد از سه هفته امروز گفتن امکانش نیست که جاتو بهت برگردونیم باید خودت رو به ددلاین می‌رسوندی ولی اگه جای خالی‌ای موند اجازه می‌دیم دوباره درخواست بدی. فعلا باید صبر کنی. ظاهرا با وجود این که تموم نمره‌های لازم رو گرفتم، با توجه به شرایط ایران تو این روزها که به تک تک دپارتمان‌هاشون توضیح دادم باز هم حاضر نیستن یک روز از اون ددلاین کوفتیشون که برای من از باز شدن پرداخت فقط دو ساعت ازش باقی مونده بود کوتاه بیان. صبر می‌کنم ببینم چی می‌شه. 

سوم نوامبره. طاقت نیاوردم و تو هفته‌ی گذشته باز چند باری ایمیل زدم و باهاشون صحبت کردم اما دریغ از یه جواب. فردا تاریخ جدید جابجایی صندلیه. ساعت یک ظهره که نوتیفیکیشن ایمیل رو گوشیم ظاهر می‌شه. بدون مکث و با ذوق، با فکر این‌که احتمالا اطلاع دادن فردا دوباره درخواست بده بازش می‌کنم. متن ایمیل رو می‌خونم و وا می‌رم. خیلی کوتاه به آخرین ایمیلم ریپلای کردن که هر چهل تا جای دانشجوی اینترنشنالمون پر شده و دیگه امکان ثبت نام جدید نداریم. این‌ آخرین امید مهاجرت امسال تو این لحظه کشته می‌شه. امیدوارم بلاخره یه روز از اینجا برم ولی ظاهرا اون روز امروز نیست.

دهم نوامبره. هفت روزه که سعی دارم هضمش کنم اما بی‌فایده است. نمی‌دونم بیش‌تر از چی ناراحتم؛ از به باد رفتن یک سال زحمتی که کشیدم، از پریدن اون همه هزینه‌ای که کردم، از پوچ شدن این همه خستگیم، از بی‌نتیجه شدن همه‌ی انزوا و دوریم از آدم‌های عزیزم، از این همه وقت ارزشمندم که هدر رفت. اما خوب می‌دونم از چی بیش‌تر از همه خشمگینم، از این که از دستش دادم نه بخاطر کم‌کاری خودم یا کم بودن چیزی تو نمره‌ها، رزومه یا هرچیز دیگه‌ای بلکه چیزی که از کنترلم خارج بود اومد و از مشتم درش آورد. خشمگینم که سیستم کثافت آرزوم رو، نتیجه‌ی زحمت‌هام رو از مشتم درآورد. عصبانیم از این که جایی زندگی می‌کنم که ممکنه تو مسیرت هیچی کم نذاری اما موقع رسیدن به نتیجه که شد دست کثیفشون بیاد و نتیجه رو از دستت بقاپه.

حالا از همیشه بیش‌تر دلزده‌ام. از دانشگاه، از درسم، از زندگیم، از هر چیزی که یه طرفش تو این خاکه دلزده‌ام. جز همون سه روز پا به دانشگاه نذاشتم و برام مهم نیست که چی می‌شه. چیزی بزرگ‌تر از اونی که آلردی از دست دادم ندارم که دانشگاه بتونه از مشتم درش بیاره. سه سال اخیر هر چیزی که دستشون رسید رو ازم گرفتن. دیگه جز خشمم که روز به روز بزرگ‌تر می‌شه چیزی ندارم. 

۰ ۱

- بگو که برمی‌گردی

چشم‍های خشمگینش رو به یاد میارم و می‌لرزم. باورم نمی‌شه که رفته. باورم نمی‌شه که هیچ کدومشون واقعا مرده باشن. همش منتظرم بیدار بشم و ببینم کابوس بوده. منتظرم ماجرا تموم بشه و برگرده و بگه فقط رفته بود جایی که استراحت کنه و حالا برگشته. منتظرم بگه اون چیزی که چشم‌هام دیدن واقعیت نداشت. بگو، بگو که بعد از این روزها برمی‌گردی، بگو که همه‌اتون برمی‌گردید. نمی‌خوام باور کنم سهم شما از آزادی زیر خاک رفتن تنتون بود. شما که شایسته‌ی زندگی بودید. برگرد و بگو که تاریکی نتونست جون عزیزتون رو بگیره.

۱ ۰

- روزهای تاریک

یک هفته است تلاش می‌کنم ازش حرف بزنم و نمی‌شه. تو تاریک‌ترین روزهای زندگیمم، ته ته دره. سیاهی بیش‌تر از این ندیده بودم تا حالا.

.I hope someday I'll make it out of here, even if it takes all night or a hundred years

۲ ۰

- تو باید بتونی شبو سر کنی

باهاش خداحافظی کردم، اشک‌هام رو نگه داشتم تا غمگینش نکنم و راهی شد که بره به این سربازی اجباری کوفتی. یک روز و نیم تو بی‌خبری به خودم پیچیدم. هر چقدر می‌خوام تظاهر کنم که من قوی‌ام نمی‌تونم. این مدت زمان بی‌خبری مثل خوره به جونم بود تا این که تماس گرفت و صدای خسته‌اش حالم رو بیش‌تر بهم ریخت. نمی‌دونم من این جوری فکر می‌کنم یا واقعا کلافه بود. هرچی بود این لحن و این صدا هیچ شباهتی به لحن و صدای همیشگیش نداشت. 

من تو اون شهر و خوابگاه با قطعی اینترنت یه گوشه از این تنهایی و بی‌خبری و محصور بودن رو تجربه کردم و می‌دونم که پادگان خیلی از اون بدتره. من تو اون شرایط کلافه شده بودم و یک دنیا گریه کردم و تنها چیزی که باعث شد بتونم شب اول رو بگذرونم نیم ساعت تماس آخرشبمون بود. حالا این بچه تو شرایط خیلی خیلی بدتر از اونه و حتی نمی‌تونه تماس بگیره و حرف بزنه. کل امکان حرف زدنمون همون دو دقیقه سر ظهرش بود. چی بهش گذشت شب اول؟ چی بهش می‌گذره این شبا؟

نمی‌دونم کدوم کفه‌ی ترازوی بدی حالم سنگین‌تره. دلتنگی و بی‌خبری و دوری خودم یا شرایط مزخرفی که تو توشی. کاش می‌شد نیمی از عمرم رو بدم و عوضش تو هرگز تو این شرایط نباشی، هیچ کس نباشه. کاش بیدار می‌شدم و می‌دیدم کل ماجراهای تلخی که یک ماه گذشته تو زندگی شخصیم اتفاق افتادن فقط یه کابوس بودن.

۰ ۰

- نمی‌خوام بمونم

هوا خیلی شدید و جدی گرمه. از شدت گرما صورتم قرمزه و بی‌حالم. حالت تهوع دارم. امروز دو بار بخاطر گرمازدگی حالم بهم خورد. لباسام به تنم چسبیدن. صبح زود رفتم خوابگاه و کلید اتاق رو تحویل گرفتم، وسایلم رو پرت کردم رو تختم و سریع روونه‌ی دانشگاه شدم. تموم روز چیزی که حس می‌کردم گرما بود و تنهایی تو دانشگاه. امیدم به پسره بود که دم در دانشگاه منتظرم بود.

یه نهار سریع خوردیم و چون کلاس بعدیم شروع شد حتی فرصت نشد درست ازش خداحافظی کنم. زمان بین دوتا کلاس بعدی رو تو محوطه دانشگاه راه رفتم و بعد از اتمام کلاس‌ها به سمت در خروج راهی شدم. از شدت گرما و بدی حالم دلم می‌خواست بشینم همون‌جا وسط حیاط دانشکده و زار زار گریه کنم. دلم می‌خواست با اولین ماشین برگردم تهران.

حالا پسره هم رفته بود و خستگی، گرمازدگی و تنهایی با هم کمر به آزارم بستن. از در دانشگاه خارج شدم و از اولین مغازه‌ای که چشمم بهش افتاد آب سرد خریدم و راهی دریا شدم. لب دریا نشستم و سیگار کشیدم، باهاش حرف زدم، براش کلی نوشتم و بعد از شدت هجوم احساساتم گریه کردم.

گریه کردم از این‌که بین این همه آدم تنهای تنها از دانشگاه اومدم بیرون و نشستم لب دریا، گریه کردم از این که تو اتاق هشت نفره‌ام و حریم خصوصی ندارم، گریه کردم از شدت گرما، گریه کردم از این که دلم نمی‌خواست یک دقیقه‌ی دیگه هم تو این شهر بمونم. اینترنت رو هم قطع کرده بودن و از ظهر ارتباطم با همه قطع شده بود و این احساس تنهاییم رو تشدید می‌کرد. گریه کردم برای پذیرش کنسل شده‌ام بخاطر شرایط این کشور و برای تموم چیزهایی که باید می‌داشتم ولی از دست دادم و مجبور شدم بیام تو این شهر و این حجم عظیم تنهایی رو به دوش بکشم.

چند قدم اون طرف‌تر یه گروه نشسته بودن. یه پسر جوون از بینشون گیتار می‌زد و همه با هم می‌خوندن. نه یکی و دوتا که چهل و پنج دقیقه شادمهر خوندن و من عین چهل و پنچ دقیقه رو باهاشون گریه کردم. دلم می‌خواست برم و درخواست کنم که کنارشون بشینم ولی حقیقتش روم نشد و آخرش به همون تنها نشستن و گریه کردن رضایت دادم. اینترنت قطع بود و تو شهری که مطلقا هیچ‌کس رو نمی‌شناختم تنها بودم و تموم ارتباطاتم قطع شده بود و حتی نمی‌دونستم کجا برم و چطور برم و این کنار اومدن با شرایط و گریه نکردن دم غروب رو سخت‌تر کرده بود.

ساعت شیش و نیمه. تو کافه نشستم به یاد پسره آیسد موکا می‌خورم و می‌نویسم. تا الان پونزده هزار قدم راه رفتم، ده صفحه نوشتم ،هزارتا تکست دادم، دریا رفتم، دور شهر تنها قدم زدم، یک عالمه گریه کردم و حالا برای رهایی از این حس تنهایی با لپ‌تاپ خودم رو تو کافه مشغول نوشتن کردم و هدفون‌هام هم تو گوشمن و صدای موزیک رو آخرین حده. از این نوشتن‌ها شاید چیزی در نیاد ولی دیگه گریه‌‌هامو کردم و این آخرین راهم برای سبک‌تر شدن قلب سنگینمه. می‌دونم که از این روزها و حس‌ها هم گذر می‌کنم. می‌دونم.

اگه غم مهاجرت از دست رفته‌ام نبود، اگه هر لحظه ته ذهنم این نبود که الان باید تو خاک ایتالیا بودم، الان باید دانشگاه تورین بودم، الان باید تو خونه‌ام تو تورین بودم، اگه گرمازده نمی‌شدم شاید کنار اومدن باهاش کار راحت‌تری بود. الان ولی دل زده‌ام و همین کنار اومدن با شرایط رو سخت‌تر کرده. 

۱ ۰

- چیزهای بزرگ‌تری برای نگرانی دارم

مدیر گروه برای این‌که چهار هفته از شروع ترم گذشته و سر کلاس‌ها حاضر نشدم ازم شاکیه. استادها از طریق هم‌کلاسی‌هام به گوشم رسوندن که حذفم می‌کنن و اگه نتونم حذف ترم کنم به فنا می‌رم. سرپرست خوابگاه پیام داد که خوابگاهم رو حذف کرده. من؟ couldn't care less. این روزها چیزهای بزرگ‌تری برای نگرانی دارم و کارهای مهم‌تری برای انجام دادن. 

ثبت‌نام اون یکی دانشگاه کنسل شد. بعد از جوابشون که شامل اشتباه نشدن و کنسلی بخاطر پرداخت بعد از ددلاین بود هرچی ایمیل می‌زنم برای این‌که باهام راه بیان جوابم رو نمی‌دن و جدی جدی دارم از دستش می‌دم. دلم خونه برای آینده‌ای که داره از دست می‌ره و برای ماجراهایی که این‌جا در جریانه. آینده‌ی شخصیم داره از هم می‌پاشه و حالا امیدم فقط به آینده‌ی جمعیه.

هزاربار این روزها به اطرافیانم پیام دادم و تاکید کردم مراقب خودشون باشن. نمی‌تونم با فکری که آشوبه سر کلاس بشینم وقتی هر لحظه نگران آدم‌هام و باید شب به شب چک کنم که حالشون خوبه یا نه. نگرانی برای درس و نمره وسط این نگرانی‌های بزرگ جایی نداره.

۰ ۰

- Kiss me hard before you go

پس زمینه‌ی تموم روزهام یه ترس بزرگه. من از دوری، از فاصله می‌ترسم. از این که بخوام ببینمش و نتونم، از این که بخوام چیز جالبی بهش بگم و نتونم خنده‌اش رو ببینم، از این که دلم تنگ بشه و نتونم برم پیشش و بغلش کنم می‌ترسم. از شب‌هایی که باید بخوابم با فکر این که فردا هم نمی‌بینمش می‌ترسم.

حالا تو دلتنگیای وسط ماجراییم. سفر رفتم و دلتنگ بودم، کرونا گرفتم و قرنطینه شدم و درد دلتنگی اگه از درد بیماری بیشتر نبوده باشه، کمتر هم نیست. حالا به بودنش تو تار و پود زندگیم عادت کردم و یه روز که نیست از دلتنگی کلافه می‌شم. یه هفته است که ندیدمش و از وقتی تو چت خداحافظی کرد که بخوابه نشستم عکسش رو نگاه می‌کنم و اشک تو چشمام جمع شده.

همین روزا اعزام می‌شه سربازی و من بجای استفاده بردن از این روزهای آخری که می‌تونیم مدام پیش هم باشیم باید تو قرنطینه بمونم. مگه کلا چقدر قبل از رفتن فرصت داریم؟ چقدر وقت داریم تا برای دوری بزرگمون آماده بشیم؟

من از ندیدنت، از نشنیدن صدات، از لمس نکردن، از پر نشدن مشامم با عطرت، از این که نتونم ببوسمت می‌ترسم. من از دوری از تو خیلی می‌ترسم.

۲ ۰

- دوباره ته دره‌

بخاطر قطعی اینترنت نتونستم ثبت نامم رو تا ددلاین کامل کنم و با این که پرداخت اولین قسمت شهریه رو هم انجام داده بودم و هزاربار به دانشگاه ایمیل زدم و توضیح دادم فقط گفتن متاسفانه ثبت نامت کنسل شده. دوباره شادیش تموم شد و دوباره مهاجرت تبدیل به یه صفحه‌ی سیاه شد.

دیگه نه با گریه نه با حرص خوردن نه با فحش دادن خالی نمی‌شم. یکم گریه کردم و بعد زدم به در بی‌خیالی. دیگه نمی‌دونم چندبار برای مهاجرت باید به در بسته بخورم و برم ته دره. دو ساله که هرروز یه داستان داشتم. دیگه از این همه نشدنش کلافه‌ام. امیدوارم در آینده یه چیزی بیاد که ارزش این همه دردی که می‌کشم رو داشته باشه.

برای بار هزارم از شما بیزارم. از شما که رویام رو، رویایی که این قدر براش زحمت کشیدم و درس خوندم رو از چنگم درآوردین. ازتون بیزارم.

۰ ۰

- تو از این شهر خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

نمی‌دونم دقیقا چند سالم بود که برای اولین بار به رفتن فکر کردم اما خیلی ساله مطمئن شدم می‌خوام از این وطن برم. از همون سن خیلی کم دغدغه‌ام مهاجرت بود. الان هم دغدغه‌امه، بیشتر از همیشه. غمم اینه که نباید دغدغه‌ام فرار از خاکم می‌بود. غمم اینه که وطنم باید جای بهتری بود تا من برای نیازهای اساسی و ابتدایی انسانیم مجبور به مهاجرت نباشم.

غمم اینه که از سیزده-چهارده سالگی که حواسم جمع‌تر شد کمتر دوستی‌ای رو اجازه دادم شکل بگیره یا اگه شکل گرفت هیچ‌وقت اجازه ندادم عمیق بشه. زود بند ناف هر رابطه رو می‌برم چون نمی‌خوام دلبستگی بیشتری داشته باشم. غمم تموم آدم‌های عزیزی بودن که ازشون دور شدم تا دل کندن‌های دم رفتن بیشتر نشن. غمم آدمیه که دوستش دارم و باید رهاش کنم و برم. غمم هر چیزیه که از الان دارم از دست می‌دم تا مهاجرت سخت‌تر نشه و هرچیزی که با مهاجرت از دست خواهم داد. غمم تموم این دل کندن‌ها و دوری‌هاست. 

اون‌قدر تو زندگیم دل کندم و رفتم، اون‌قدر زود به زود از هر شهر و هر خونه خداحافظی کردم که یاد بگیرم چطور باهاش کنار بیام؛ حتی ازش لذت ببرم اما حرفم اینه که نباید «مجبور» باشی. من می‌تونم دل بکنم اما نباید برنامه‌ی ثابت و اجباری زندگیم باشه. نباید برای داشتن «حداقل‌ها» مجبور به رفتن بشم. باید موندن یکی از گزینه‌هام باشه نه این‌که حتی بهش فکر هم نکنم و از این‌که نتونم برم بترسم و مدام مضطرب بشم. نباید کابوسم این باشه که نتونم مهاجرت کنم و این‌جا ساکن بشم. درد من خود رفتن نیست، که اتفاقا دوستش دارم و مشتاقم بهش؛ دردم اجبار به رفتنه. مشکلم این ترسیه که از موندنی شدن دارم. غمم این سرزمینیه که انگار آبادیش یه رویای محاله.

«ای سرزمین! کدام فرزندها در کدام نسل تو را آزاد، آباد و سربلند با چشمان باور خود خواهند دید؟»

۰ ۲

- این بهت از شادیه

سه روز پیش رنکینگ نهایی رو زدن و حالا ادمیشن نهاییم اومد. به فاصله‌ی دو هفته برای یه موضوع از ته دره بودن و سوگواری رسیدم به نوک قله بودن و حداکثر شادی. حتی درصدی احتمال نمی‌دادم که چیزی درست بشه و تو بهتم ولی این بهت از شادیه. تموم این چندماه تا قبل از رنکینگ اولیه فکر میکردم وقتی ادمشینم بیاد قراره زمین و زمان رو از خوشحالی به هم بدوزم ولی با شرایط موجود حتی روم نشد درست و حسابی خوشحال بشم. 

دارم مدارکم رو برای ارائه به سفارت جمع می‌کنم و ته دلم خیلی چیزهاست؛ از ترس و نگرانی و غم جدایی تا شادی و شوق و شور و هیجان. البته که هنوز هیچ چیز نهایی نیست، تا ویزا نشم، تا نرم و و وسایلم رو تو خونه‌ام نذارم هنوز هیچ چیز قطعی نیست ولی الان می‌تونم برای این مرحله شاد باشم و شادم. نمی‌خوام از ترس غم مرحله بعد شادیشو از خودم بگیرم چون من تو این مسیر کم غم نخوردم. دو هفته پیش یکی از چندین باری بود که تو این مسیر تا اعماق وجودم از غم سوخت. نمی‌خوام این فرصت برای نفس کشیدن رو از دست بدم.

 

۰ ۰

- روز اول از پروسه‌ی التیام

دیروز ماجرا رو فقط به نون و ح گفتم. خودم باهاش کنار نیومدم هنوز که بتونم به بقیه بگم. هر دو نفری که می‌تونستم باهاشون حرف بزنم تهران نبودن. هردو هم بهم گفتن میان تهران تا پیشم باشن و اصلا اگه الان نیان پیشم کی بیان. راضیشون کردم که نیان و وقتی برگشتن می‌بینیم هم رو. بعد تنهاییم رو بغل کردم و یه نصف روز تمام گریه کردم و یوتوب دیدم.

امروز حس می‌کنم بهترم. انگار کنار اومدن با نشدن‌ها برام ساده‌تر شده. شاید همین باور به این که هر نشدنی به یه اتفاق دیگه منجر می‌شه است که سرپا نگهم داشته. اولین نشدن سخت زندگیم منجر به پیدا کردن نون شد و سخت‌ترین نشدن زندگیم منجر به پیدا کردن ح. شاید ته این ماجرا هم به مسیر جالب و متفاوتی برسه.

به خودم برعکس همیشه سخت نمی‌گیرم. آوا حق داره که سوگوار باشه و نباید شبیه گذشته این حق رو ازش بگیرم. می‌ذارم سوگوار باشه و غصه بخوره، فشار کارش رو چند روزی کم می‌کنم و می‌ذارم مشغول چیزهایی بشه که بهش حس امنیت می‌دن. پلن بعدیش رو هم آماده کردم تا گم نشه و بدونه از این‌جا به بعد مسیر رو باید چه شکلی بره.

روز اول از پروسه‌ی التیام، بیست و شش شهریور هزار و چهارصد و یک، تهران خاکستری.

۰ ۱

- بیست و پنج شهریور هزار و چهارصد و یک

دوباره درد سه سال پیش داره تکرار می‍شه. سایت رو با ذوق و اطمینان از این که قبول می‌شم باز می‌کنم و استاتوسم رو چک می‌کنم. باور نمی‌کنم نوشته رو. سایت رو می‌بندم و دوباره باز می‌کنم. چیزی تغییر نمی‌‌کنه. واضح جلوی اسمم نوشته شده Not Admitted. تو بهت می‌رم رنکینگ کلی رو چک می‌کنم و وقتی می‌بینم اختلاف نمره‌ام با نفر آخر قبول شده نیم نمره است حالم بدتر می‌شه. نیم نمره، نیم نمره یعنی یه جواب غلط کم‌تر. حتی یه درست بیشتر اگه داشتم یک نمره بیشتر می‌شدم و دو نفر بالاتر از نفر آخر بودم. واقعیت ولی با این فکر‌ها تغییر نمی‌کنه. آوا بخاطر نیم نمره رویای مهاجرت رو از دست داد. ظاهرا آوا این بار هم ناکافیه.

می‌دونم که حالا دیگه خبری از انصراف و رفتن نیست. می‌رم تو سایت دانشگاه که خوابگاه رو رزرو کنم تا از یکشنبه برم همین دانشگاهی که هستم. اتاق‌های چهار نفره‌ی طبقه اول پر شدن و باید تو یه اتاق هشت نفره‌ی طبقه‌ی سوم جا بگیرم.  نه طبقه‌ی سوم بودن خوبه نه هفت‌تا هم‌اتاقی داشتن. یه اتاق چهارنفره‌ی طبقه اول سه تا جا داره ولی به دلایل خیلی مسخره‌ای سایت اجازه نمی‌ده انتخابش کنم. کلافه می‌شم و بیشتر تو صورتم کوبیده می‌شه قوانین کثافت این کشوری که بهم می‌گن باید بهش بگی وطن و من می‌خوام ازش فرار کنم. 

بخاطر گریه‌ای که بند نمیاد گلودرد و سردرد گرفتم و با چشم‌های اشکی‌ای که همه چیز رو تار میبینن خوابگاه رو رزرو می‌کنم، چارت زمانی اعتراض به نتیجه و ارائه انگیزه نامه رو چک می‌کنم و می‌شینم پای کارهام. کاش و اما و اگر فایده نداره. باید تو شرایط کثافت فعلی سعی کنم چیزی که ازم برمیاد رو درست انجام بدم. شاید یه روزی یه جایی آوا بلاخره کم و ناکافی نباشه. امروز و این‌جا ولی آوا کمه، خیلی هم کمه. 

بیست و پنج شهریور هزار و چهارصد و یک خیلی روز تلخ و سختیه. شکست خوردم، برنامه‌های بلندمدتم همه خراب شدن، مجبور شدم به محیطی که ازش فراریم برگردم و آدم‌های عزیزم هم ازم دورن و تهران نیستن تا بغلشون کنم و یه دل سیر اشک بریزم. بیست و پنج شهریور هزار و چهارصد و یک درست مثل بیست اردیبهشت هزار و چهارصد و پنج مرداد هزار و چهارصد تلخه. برای بار سوم مسیر مهاجرت به در بسته خورد و با سر رفتم ته دره‌ی ناامیدی. نمی‌دونم این بار چطور قراره این درد التیام پیدا کنه.

۰ ۰

- تویی که نقطه‌ پایان اضطراب منی

این اولین باریه که از تو می‌نویسم؛ از تو که باورم نمی‌شه چطور افتادی وسط زندگیم. 

دو سال پیش وقتی این‌جا از دل بریدن نوشتم فکر می‌کردم چنین حسی رو هرگز دوباره تجربه نمی‌کنم. فکر می‌کردم دیگه هیچ آدمی نمی‌تونه برام اون‌قدر عزیز و نزدیک باشه؛ اما از روزی که تو پا گذاشتی تو زندگیم ورق برگشت.

من فکر نمی‌کردم محبتی بیش‌تر از اون رو هرگز تجربه کنم، فکر نمی‌کردم قلبم جا داشته باشه تا بیش‌تر از اون عاشق باشه. هیج آدمی برام اون قدر عزیز و نزدیک نبود ولی تو، تو حتی عزیزتر و نزدیک‌تر شدی. اون قدر عزیز شدی که یه جا به خودم اومدم و باورم نمی‌شد که چقدر دوستت دارم. چقدر تو شبیه هرچیزی که همیشه از یه آدم می‌خواستمی. تو اومدی و آیلا گفت دارم کاراکتر جدیدی ازت می‌بینم. تو اومدی و نازنین گفت داری ابعاد جدیدی از کاراکترت رو کشف می‌کنی و بهشون اجازه‌ی بروز می‌دی، دیگه انگار مثل قبل خودت رو سرکوب نمی‌کنی. تو اومدی و من حالا حتی خودم رو بیش‌تر دوست دارم، لبخند روی لبم و برق چشم‌هام رو دوست دارم. اومدی و دیگه ته ذهن من تنها قدم برداشتن نبود؛ حس کردم یه نفر هست که دوست دارم همراهم باشه و از همراه شدنش و از شکستن تنهاییم نترسم.

تو عزیزی، نزدیکی، همراهی. تو پررنگی، لحظه‌ها با تو پررنگ و شیرینن. کنارت نه گذر زمان رو می‌فهمم نه هیچ چیزی می‌تونه بهمم بریزه. شدی نقطه‌ی پایان اضطراب‌هام و حالا من کم‌تر می‌ترسم، کم‌تر اضطراب دارم و خیلی خیلی آروم‌ترم. تو هستی و همین برای گرم شدن قلبم کافیه.

*عنوان مصرعی از حسین منزویه.

۱ ۱

- آدم‌های عزیزم

دیشب رو تا صبح گریه کردم و این بار نه گریه‌ی غم بود نه اضطراب نه فشار روانی. این گریه از شدت احساساتی شدن بود. از حس شنیده شدنی که گرفتم. از آدم‌های نزدیکی که نشون دادن چقدر خوب می‌فهمنم. گریه کردم از شدت فوران محبتی که قلبم رو پر کرد. آدم‌ها، آدم‌های عزیزم. همه چیز به آدم‌ها می‌رسه. 

صبح یه تکستی گرفتم که دوباره اشکم رو راه انداخت. فکر نمی‌کردم کسی اینقدر حواسش به من باشه. فکر نمی‌کردم کسی حواسش باشه دوست دارم صبحم رو چجور شروع کنم و نگران حال خوش شروع روزم باشه.

احساس می‌کنم جهان داره باهام شوخی می‌کنه یا یکی آرشیو مغزم رو در اختیار آدم‌ها قرار داره. حرف‌هایی رو می‌شنوم که دوست دارم بشنوم، چیزهایی رو دریافت می‌کنم که دوست دارم. این میزان از نزدیکی ماجراها با چیزی که دوست داشتم باشن در باورم نمی‌گنجه. انگار تو اوج سردرگمیم تو تحصیل و شغلم روابطم تصمیم گرفتن جای خالی قلبم رو پر کنن و پروانه بفرستن تو قلبم تا جای تشویش رو بگیرن.

از الان برای وقتی که باید این آدم‌ها رو رها کنم و برم دلم می‌گیره. چطور باید باهاشون خداحافظی کنم و راهم رو بکشم و برم؟ چطور ازشون دور بشم وقتی پرتوهای روشن نور تو تاریکی زندگیمن؟

۱ ۱

- پرتوی نور

ایمیلی که منتظرش بودم بلاخره اومد و اون‌قدر از شوقش اشک ریختم که چشمام اندازه‌ی دوتا گردو شدن :)) اوضاع هنوز رو به راه نشده ولی این ایمیل به قدری برام باارزشه که هیچ چیز رو شادیش اثر نداره. این ایمیل یادآوری کوچیکیه که شاید اونقدری که فکر می‌کنم توانمند بودن رو ماسک نمی‌کنم و کمی توانمندم واقعا. 

 

۲ ۰

- بترس ولی قدم بردار

هربار که از ترست حرف می‌زنی آدم‌های زیادی بهت می‌گن نترس آوا، هزارتا دلیل برات میارن که چرا نباید بترسی و چطور باید کنترلش کنی.
من می‌فهمم که ترست دست خودت نیست. می‌فهمم که ترس رو نمی‌تونی کنار بذاری یا کنترل کنی. می‌فهمم که ترس بی‌صدا میاد و رخنه می‌کنه تو دلت. برای همین می‌گم جای تلاش برای نترسیدن با وجود ترست انجامش بده. با وجود ترست پیش برو، هرچقدر لرزون ولی قدم بردار. شجاع اونی نیست که نمی‌ترسه، اونیه که نمی‌ذاره ترس جلوشو بگیره. این روزا شجاع باش آوا، بترس ولی قدم بردار.

۲ ۱

- سایه‌ی شک افتاده به روی خودباوریم

کلافه‌ام. ایمیلی که منتظرشم هنوز نیومده. خوابم، تغذیه‌ام و ورزشم بهم ریخته. پرخوری عصبی برگشته و میلم به شیرینی تمومی نداره. ذهنم سنگین و خسته است. فشار کارهای روی دستم تو اوجه و انرژی‌ای برای رسیدن بهشون ندارم. رفتارهای ایمپالسیوم زیاد شدن و این عصبی‌ترم می‌کنه. این وسط فشار انتظارات دیگران هم خسته‌ام کرده. دلم برای روزهای آرومی که چندسالی می‌شه که خبری ازشون نیست تنگ شده. دلم برای استرس نداشتن تنگ شده. دارم خودم رو گم می‌کنم. نمی‌دونم کدوم تصمیم و کدوم رفتار واقعا مال منه و کدوم بر اثر اضطرابه.

امروز از صبح تا همین الان که ساعت دو و نیم شبه مودم پایین بود. دو وعده غذا رو اسکیپ کردم، یه دریا قهوه خوردم، کار نکردم، با هیچ‌کس حرف نزدم و الان بخاطر این بی‌نظمی کلافه‌ترم. تو این نقطه حالم با خودم بده. تا همین دیروز با خودم خوب بودم و فقط شرایط اذیتم می‌کرد حالا ولی دیگه از خودمم بدم میاد. مکالمه درونیم با خودم به شدت بد شده. حتی از این که چندباری از حال کنونیم نوشتم هم دیگه بدم میاد.

دیشب آخر کار مدیرم کلی ازم تعریف کرد و بهم گفت دوست داره هر بیزنسی که داره من بخشی ازش باشم؛ حتی در آینده به عنوان مدیر و شریک. استادم هم اواخر ترم پیش همچین چیزی بهم گفته بود. اولش یکم خوشحال شدم ولی از اون موقع تا الان دارم فکر می‌کنم من اون‌‌قدر که آدم‌ها فکر می‌کنن کارآمد نیستم. احساس می‌کنم فقط دارم توانمند بودن رو ماسک می‌کنم و همین روزاست که این ماسک کنار بره و من نابلد و ضعیف رو همه ببینن. همین روزاست که یه اشتباه بزرگ کنم و بعد از دیدن من بدون ماسک مدیرم حرفش رو پس بگیره و استادم ازم امید ببره. خیلی می‌ترسم که دستاوردهامو از دست بدم. من خیلی چیزها رو بلد نیستم.

 

 

۱
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان