يكشنبه ۲۸ فروردين ۰۱
نمیخواستم به یاد بیارم امروز چه روزیه، ذهن همیشه پرت از تاریخ من اما این بار حواسش جمع جمعه. واقعا هفت سال شد؟ مگه عمر کل ماجرا چقدره؟ هفت سال پیش تو این تاریخ تموم دنیا مال من بود و از اون روز دیگه هرگز اونقدر خوشحال نبودم. این موقع داشتیم لباس انتخاب و اتو میکردیم. ضربان قلبمون روی هزار بود. چندسال صبر و یک ماه انتظاری که امونمون رو بریده بود داشت به سر میاومد و بلاخره همه چیز نتیجه میداد. با دستای لرزون از شوق متن اصلی رو نوشتم و تو پاکت گذاشتم؛ پاکتی که تو جیبت جا موند. آوا هفت ساله با مرور اون روز داره طاقت میاره. هفت ساله فقط اون خندهها و فریادها و دویدنها و ساختنها رو مرور میکنه تا طاقت بیاره. اون عکس و اون جمله و اون نگاه و اون قدم زدن آخر شب.