آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- افکار پراکنده و پایان‌های بهنگام

صبح هوس آش صبحونه کردم و یادم افتاد اگه پدربزرگم بود، احتمالا هنوز هم هرروز اول صبح نون داغ و آش می‌گرفت چون من دوست داشتم و در نظرش اگه من چیزی رو دوست داشتم، باید هرروز می‌داشتمش. بعد به فکرم رسید که اگه در بزرگسالیم بود، احتمالا روابط بینمون شکرآب بود و اینجوری ازش حرف نمی‌زدم چون آدم سنتی‌ای بود. من؟ کسی که می‌تونه چنین انسان‌هایی رو به جنون برسونه.

احتمالا نه حتی فقط چیزهایی که پدر و مادرم رو هم اذیت می‌کنن، که مسئله ساده‌ای مثل روابط سیبلینگ گونه‌ام با پسرخاله‌هام و پسردایی‌هام تبدیل به یه دعوای جدی بینمون می‌شد. در ادامه باید با بابا بحث می‌کردیم که چرا به حرف پدرش احترام نمی‌ذارم و روابطم با بابا هم تحت تاثیر قرار می‌گرفت. شاید حتی خود بابا تحت تاثیر حضورش و گوشزدهاش متفاوت از الانش بود.

خوبی بعضی چیزها در فکرمون، برای اینه که در زمان درستی تموم شدن، قبل از این‌که به چالش‌های بزرگ برسن. اگه تموم نمی‌شدن، خاطره خوبی ازشون نمی‌موند. مثل همین رابطه من با پدربزرگ سنتیم که چون محدود به کودکیم شد، همش خاطره‌های عشق و محبت و حمایته. اما اگه به بزرگسالی کشیده می‌شد -با تعریف‌هایی که از حساسیت‌هاش شنیدم- احتمالا یه کشمکش ناتمام بود. یه کشمکشی که نه تنها این رابطه خوب بینمون در کودکی، که حتی روابطم با بقیه اعضای خانواده رو هم تحت تاثیر قرار می‌داد.

به این فکر می‌کنم که احتمالا خیلی چیزهای دیگه تو زندگی هم همین شکلی‌اند. ازشون خوبی به یاد داریم و حسرت تموم شدنشون رو می‌خوریم چون به موقع تموم شدن. اگه تموم نمی‌شدن، در ادامه ممکن بود به قدری متفاوت بشن که تموم حس‌ها و خاطرات روشنشون رو هم محو کنن. دیگه مطابق اون تصویری که ما الان ازشون می‌سازیم و همون خوبی رو به ادامه بسط می‌دیم ادامه پیدا نکنن، بلکه اونقدر تیره بشن که ازشون فرار کنیم. حسرت رابطه‌ی خوبی که از دستش دادیم رو می‌خوریم و وسوسه می‌شیم بهش برگردیم، درحالی که تموم این تصور خوب برای همینه که رابطه وقتی که خوب بود تموم شد. شاید اگه برگردیم، یا اگه تموم نمی‌شد و گذر زمان و تغییراتمون اثرشون رو روی رابطه می‌ذاشتن، اونقدر تغییر می‌کرد که بعد ازش فرار می‌کردیم.

فکر کنم بهتره تموم شدن‌ها رو بپذیریم، خاطرات خوشمون رو بغل کنیم و ادامه بدیم. دنبال تکرار گذشته یا ادامه دادنش نریم، حسرت پایان‌ها رو نخوریم و آینده‌ی چیزهای پایان یافته رو در خیالاتمون، با بسط دادن خوبی‌هاشون روشن و زیبا نسازیم.

*منطورم از این پایان به موقع، اشاره به پایان یافتن رابطه در زمانیه که به چالش نرسیده بودیم و فکرهایی که این یاد صبحگاهی از پدربزرگم در ذهنم شکل داد، نه رضایت از فوت زودهنگام و کم شدن پدربزرگم از جمع خانواده که غمش از دلم نمی‌ره.

۰ ۰
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان