آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- سوگواری‌های بسیاری به آوا بدهکارم

این روزا فکر کنم دارم یاد می‌گیرم به خودم فرصت بدم. من آدم عجولی نیستم اما نسبت به خودم خیلی سختگیرم. همیشه از آوا شاکیم که چرا چیزها رو بلد نیست، چرا کمه؟ اما حالا دارم یاد می‌گیرم که آوا رو بفهمم. بفهمم چندسالشه، چی پشت سر گذاشته و وقتش رو صرف چه کرده. دارم بهش زمان می‌دم برای رشد کردن و سعی می‌کنم کم‌تر ازش توقع زود بزرگ شدن و همه چیز دون شدن و بی‌نقص رفتار کردن نداشته باشم. 
حالا دارم به خودم جرات می‌دم که از چسبیدن برچسب‌ها به روم نترسم و ریشه‌های رفتارهام رو پیدا کنم؛ دلیل و ذهنیت و ... رو. کم‌تر از خودم توقع داشته باشم همه چیز رو در کم‌ترین زمان و در عین حال به بهترین شکل تموم کنم. فرصت فکر بدم به خودم، فرصت رشد، فرصت کنار اومدن، فرصت سوگواری. حالا وقتشه جای این‌که همیشه به آوا تشر بزنم و بگم پاشو ادامه بده و فرصت ندم مراحل رو کامل کنه و گذر کنه، اجازه بدم آروم بگیره و ببینه باید هرچیزی رو به کجا برسونه. الانه که می‌فهمم دلیل خیلی از دلتنگی‌ها و درد‌ها و بغض‌ها رو. کلی سوگ حل نشده در من مونده بود چون آوا هرگز فرصت سوگواری به خودش نمی‌داد. 

مدتیه که مدام یا در حال اشک ریختنم یا در حال سر و کله زدن، چون تموم این سوگ‌ها موندن و الان می‌خوام حلشون کنم. وقت خوبی نیست ولی بلاخره باید یه جایی به خودم فرصت بدم. آوا باید بتونه جای بی‌خیال شدن و ادامه دادن برای تموم شکست‌هاش و از دست دادن‌هاش سوگواری کنه و پرونده‌های قبلی رو ببنده. این همه پرونده‌ی باز تو ذهن یه آدم و پشت بندش باز کردن یه پرونده‌ی سنگین جدید و تلاش برای تمرکز روش ظاهرا کار درستی نبوده.

تموم برنامه‌ای که آوا دوسال تموم براش تلاش کرد، رویا بافت، آجرهای عمل رو چید و به امیدش زنده بود حالا بهم ریخته. تموم آینده‌ای که برای پنج سال بعدش تصور می‌کرد فروریخته و من مجبورش کردم گذر کنه. از زمان اتفاق افتادنش مدام خوابش رو می‌بینه، می‌شنوه بغض می‌کنه و نمی‌تونه ازش حرف بزنه اما من مجبورش کردم تند تند برنامه‌ی جدید رو بچینه و گذر کنه. حالا ولی وقتشه که بهش فرصت سوگواری بدم. زمانی که رویاش، چیزی که این مدت تموم خودش رو صرفش کرد جلوی چشمش فرو ریخت باید بتونه براش سوگواری کنه و من بهش اجازه ندادم. الان اما دارم بهش فرصت می‌دم که باهاش مواجه بشه، انکار کنه، باور کنه، غر بزنه، خشمگین بشه، غمگین بشه، گریه کنه و تهش بپذیره و بفهمه با خودش چند چنده و می‌خواد چی‌کار کنه. من سوگواری‌های بسیاری به آوا بدهکارم.

۱

- این تصویر پرفکت یه ظهر آرومه

یک: سبزی‌ها رو به سس پاستا که داره قل می‌زنه اضافه می‌کنم. دو قدم اون طرف‌تر ایستاده و با حوصله دونه دونه نیوکی‌ها رو با چنگال شکل می‌ده. به سس نمک می‌زنم و می‌دم که تست کنه و صدای ذهنم می‌گه:«این تصویر پرفکت یه ظهر آرومه.»

دو: روی مبل نشسته و گیتارم رو کوک می‌کنه. پنیر رو به نیوکی‌ها اضافه می‌کنم. شروع می‌کنه به گیتار زدن و چهره‌اش مثل تموم وقت‌هایی که ساز می‌زنه جدی می‌شه. غذا رو تو دوتا بشقاب می‌‌کشم و چشمم خیره به تصویر زیبای رو به رومه. صدای ذهنم می‌گه: «یادته می‌گفتی اینا مال فیلم‌ها و کتاب‌هاست و قرار نیست هرگز تو زندگی واقعی اتفاق بیفته؟» می‌دونم که تا عمر دارم این تصویر رو فراموش نمی‌کنم. 

سه: از ماشین پیاده می‌شم و در رو قفل می‌کنم. خسته و عصبانیم. لیوانم رو تو دستم جا به جا می‌کنم که گوشیم زنگ می‌خوره. اسمش رو که می‌بینم لبخند می‌‌شینه رو صورتم. جواب می‌دم و با شنیدن «سلام دورت بگردم» پرانرژیش کل خستگی و عصبانیتم رو فراموش می‌کنم. روزم انگار دوباره از این لحظه شروع می‌شه.

چهار: بغضم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شه. ساعت چهار و نیم صبح جلوی دره. تا جایی که اشکام تموم بشن گریه می‌کنم. تنها آدمیه که می‌تونم تو چشم‌هاش زل بزنم و گریه کنم. انگار که هیچ ترس و هیچ نقابی پیش اون معنی نداره. بعد کل شهر رو می‌چرخیم و صبحانه می‌خوریم و حرف می‌زنیم. ظهر درحالی که لبخند پهنی رو صورتم نشسته ازش خداحافظی می‌کنم. کنارش غمم شسته می‌شه و می‌ره.

پنج: میم داره می‌گه روابط بعد از مهاجرت دووم نمیارن؛ هرچقدر هم که عشق توشون جاری باشه. اگه رفتنی شدی بدون که از دستش می‌‌دی. می‌ترسم ولی نمی‌خوام از ترس آینده‌ی نامعلوم امروزم رو از دست بدم. امروز و این جا حضور هیچ آدم دیگه‌ای نمی‌تونست من رو این‌قدر خوشحال کنه. هیچ آدم دیگه‌ای نمی‌تونست این شکلی قلبم رو لمس کنه. 

۲
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان