این روزا فکر کنم دارم یاد میگیرم به خودم فرصت بدم. من آدم عجولی نیستم اما نسبت به خودم خیلی سختگیرم. همیشه از آوا شاکیم که چرا چیزها رو بلد نیست، چرا کمه؟ اما حالا دارم یاد میگیرم که آوا رو بفهمم. بفهمم چندسالشه، چی پشت سر گذاشته و وقتش رو صرف چه کرده. دارم بهش زمان میدم برای رشد کردن و سعی میکنم کمتر ازش توقع زود بزرگ شدن و همه چیز دون شدن و بینقص رفتار کردن نداشته باشم.
حالا دارم به خودم جرات میدم که از چسبیدن برچسبها به روم نترسم و ریشههای رفتارهام رو پیدا کنم؛ دلیل و ذهنیت و ... رو. کمتر از خودم توقع داشته باشم همه چیز رو در کمترین زمان و در عین حال به بهترین شکل تموم کنم. فرصت فکر بدم به خودم، فرصت رشد، فرصت کنار اومدن، فرصت سوگواری. حالا وقتشه جای اینکه همیشه به آوا تشر بزنم و بگم پاشو ادامه بده و فرصت ندم مراحل رو کامل کنه و گذر کنه، اجازه بدم آروم بگیره و ببینه باید هرچیزی رو به کجا برسونه. الانه که میفهمم دلیل خیلی از دلتنگیها و دردها و بغضها رو. کلی سوگ حل نشده در من مونده بود چون آوا هرگز فرصت سوگواری به خودش نمیداد.
مدتیه که مدام یا در حال اشک ریختنم یا در حال سر و کله زدن، چون تموم این سوگها موندن و الان میخوام حلشون کنم. وقت خوبی نیست ولی بلاخره باید یه جایی به خودم فرصت بدم. آوا باید بتونه جای بیخیال شدن و ادامه دادن برای تموم شکستهاش و از دست دادنهاش سوگواری کنه و پروندههای قبلی رو ببنده. این همه پروندهی باز تو ذهن یه آدم و پشت بندش باز کردن یه پروندهی سنگین جدید و تلاش برای تمرکز روش ظاهرا کار درستی نبوده.
تموم برنامهای که آوا دوسال تموم براش تلاش کرد، رویا بافت، آجرهای عمل رو چید و به امیدش زنده بود حالا بهم ریخته. تموم آیندهای که برای پنج سال بعدش تصور میکرد فروریخته و من مجبورش کردم گذر کنه. از زمان اتفاق افتادنش مدام خوابش رو میبینه، میشنوه بغض میکنه و نمیتونه ازش حرف بزنه اما من مجبورش کردم تند تند برنامهی جدید رو بچینه و گذر کنه. حالا ولی وقتشه که بهش فرصت سوگواری بدم. زمانی که رویاش، چیزی که این مدت تموم خودش رو صرفش کرد جلوی چشمش فرو ریخت باید بتونه براش سوگواری کنه و من بهش اجازه ندادم. الان اما دارم بهش فرصت میدم که باهاش مواجه بشه، انکار کنه، باور کنه، غر بزنه، خشمگین بشه، غمگین بشه، گریه کنه و تهش بپذیره و بفهمه با خودش چند چنده و میخواد چیکار کنه. من سوگواریهای بسیاری به آوا بدهکارم.