پارسال اینموقع بعد از فرار از گشت، ولیعصر رو از تجریش به سمت چهارراه پیاده میرفتیم و متعجب از خلوتیش راحت حرف میزدیم و میخندیدیم. بین بساط دست فروشا دنبال خرت و پرت میگشتیم و هرچیزی پیدا میکردیم جز اونی که میخواستیم. از خنده ریسه میرفتیم و با دستفروشا همصحیت میشدیم. بهشون خسته نباشید و تبریک عید میگفتیم و از وسایلشون تعریف میکردیم. خنده به لب کلی آدم آوردیم و همین یک دنیا برامون ارزش داشت.
ساعت دو گرسنه و خسته از اینور به اونور میرفتیم دنبال یه کافه تا غذا بخوریم و با کافههای تعطیل مواجه میشدیم. سه دور از پلکالج تا میدون انقلاب رو پیاده دور خودمون چرخیدیم و آخر به لطف گشت پریدیم تو روستورانی که اسمش رستوران ایتالیایی بود ولی فستفودی بود که حتی پیتزاهاش آمریکایی بودن.
تا نه شب هی دور خودمون چرخیدیم و چرخیدیم. از این کتابفروشی به اون یکی رفتیم و تا آخرین ریال پول موجود تو کارتهامون رو کتاب و پیکسل و خرت و پرت خریدیم. همونجا هرکس یک کتاب برای عیدی و یکی برای هدیه تولدش انتخاب کرد و سرمست شدیم از این هدیه دادنی که شاید سورپرایز نباشه ولی همونیه که خودت میخواستی.
ساعت نه شب درحالی که دیگه نفس نداشتیم و پاهامون از درد در حال متلاشی شدن بودن سوار ماشین شدیم به سوی خونه.
شب از درد پا نخوابیدیم و تا آخر تعطیلات این درد همراهمون بود. خونوادههامون امید داشتن که این درد باعث بشه بفهمیم کفش تخت مناسب پیاده گردی صبح تا شب نیست ولی ما سنگر رو ترک نکردیم.
قرار امسال هم همین بود. که امروز از تجریش پیاده بریم انقلاب و باز تا شب دور خودمون بچرخیم و در به در دنبال کافه و کتابفروشی باز باشیم؛ ولی برنامهی ما هم مثل همه بر باد رفت.
میگذره این روزا. فقط باید حواسم رو جمع کنم که بعد از این هروقت که میتونم کمی از این چهاردیواری دور بشم. نه اینکه کنج اتاق بشینم و دیدن شهر و خیابونها رو فقط مختص یک روز بدونم. شاید به هر دلیلی اون روز امکانش نباشه. مثل امروز.