آوای بیست و دو ساله بهتون سلام میکنه.
بیست و یک سالگی سالی بود که باید یاد میگرفتم بر اساس همین الان و همین لحظه زندگی کنم چون آینده قابل پیشبینی نبود. اولش برنامههام رو برای سه هفته الی یک ماه میتونستم بریزم، بعد از یکی دو ماه شد دو هفته، بعد شد یه هفته و از مرداد به بعد فقط امروز رو داشتم چون نمیدونستم فردا چه خبره. نمیدونستم فردا باید تهران باشم، بابلسر باشم یا تورین.
تموم برنامههایی که بر اساس مشخص بودن شرایط زندگیت داری رو بذار کنار. فکر کن نمیدونی فردا کجایی، فردا باید چیکار کنی؟ باید درس بخونی؟ بدویی دنبال انصراف؟ بدویی دنبال انتقالی؟ بدویی دنبال سفارت؟ شغلت رو، کلاسی که دو روز در هفته میری رو، برنامهی آخرهفته با دوستات رو، همه رو کنسل کن و فکر کن فقط امروز رو داری. برای هیچ روزی جز امروز نمیتونی تصمیم بگیری. سخته؟ میدونم. چون مدت زیادی زندگیش کردم. نمیتونستم کلاس خاصی بردارم چون نمیدونستم مدت زمانی که کلاس رو دارم میتونم پاش باشم یا نه؟ نمیتونستم با هیچ کسی هیچ برنامهی زمانی رو ست کنم، برای مدت مشخصی تعهدی بدم. صبح پا میشدم و با توجه به شرایط اون روزم میدیدم کار مهم چیه. بدوم مدارکمو آماده کنم، زبان بخونم، اون چیزی که دوست دارم یاد بگیرم رو امروز میتونم یه ساعت تمرین کنم؟ میتونم برم بیرون دوستامو ببینم؟
بله، آوای کنترل فریکی که با هر تغییر یهویی بهم میریخت و از استرس میمرد باید مدت طولانیای هرروزش رو این جوری زندگی میکرد. جای برنامه ریختن هفتگی و ماهانه و سالانه و پنج ساله باید همین لحظه خودم رو میپاییدم که با سر نرم تو دیوار =))) چیزی رو اگه میخواستم همین امروز میچسبیدم و نمیانداختم به فردا، هفتهی بعد، ماه بعد. اگه میخواستم کسی رو ببینم صبح تا عصر درس میخوندم و اون وسط سریع یه ساعت میرفتم میدیدمش.
روابط ناجی من تو بیست و یک سالگی بودن. برای ارتباطم با آدمها چسبیدم به امروز و دیدم اگه بندازم به فردا شاید فردا نباشم پس همین امروز یه کوچولو وقت دارم بیا ببینمت، باهات تلفنی حرف بزنم یا باهات چت کنم.
بیست و یک سالگی سال زندگی در حالت معلق بودن بود. برم ببینم بیست و دو برام چه ماجراها و سورپرایزهایی تو آستینش داره.