پارسال چنین روزی نتایج اولیه کنکور رو زدن. من با ذوق و شوق و اطمینان سایت رو باز کردم و بعدش فقط هقهق بود. تنها بودم و با صدای بلند گریه میکردم. حال بد اون روزم رو فقط یک بار تو تموم هجده سال قبلش تجربه کرده بودم. زندگی اون لحظه برام تموم شده به حساب میاومد. نه میتونستم حرف بزنم نه به کسی پیام بدم نه حتی از جام بلند بشم و یه لیوان آب بخورم. فقط بهت زده به صفحه نگاه میکردم و گریه میکردم. اونقدر باورم نمیشد اون رتبه رو که سایت رو بستم و دوباره باز کردم. حالم دقیقا عین وقتی بود که آدم عزیزی رو از دست میده. الان، یک سال بعد، چند روز قبل از کنکور مجددم هزار بار خوشحالم که اون روز چیزی که میخواستم قبول نشدم. از اینکه رتبهام به رشتهای که عاشقش بودم (و هستم) نرسید خوشحالم چون اگه میرسید ده سال پایبند اینجا میشدم؛ چیزی که کابوس این روزهامه -پایبند این جغرافیا شدن- و ازش فرار میکنم. این روزها از هرچیزی که به این جغرافیا بندم کنه فرار میکنم؛ چه آدم باشه چه رشتهی تحصیلی چه شغل یا حتی دلبستگی. خوبه که قبول نشدم تا با انتخاب گذشتهام ده سال گیر این ماجرا بشم. برای من که مدام پی رفتن به جای جدید، داشتن تجربهی جدید و انجام کار جدیدم هرروزش رنج و عذاب میشد.
اگه هرکس اون روزها به من ماتم گرفته میگفت سال دیگه نه تنها به بیارزشی غمت میخندی که از این نشدن خوشحال میشی میگفتم عقلش رو از دست داده اما الان راضی و خوشحالم و برام اون غم و اون اتفاق بیارزشه. بعد از یک سال مینویسم این رو تا یادم باشه راه زیاده و زندگی با یه اتفاق تموم نمیشه، هرچند که اون روز و تا ماهها فکر میکردم تموم شده. یادم باشه گاهی این نشدن برام بهتره.