قرار نبود میون موزیک گوش کردن سر صبح صدای تو رو بشنوم؛ اصلا برای همین هر چیزی که به تو مربوط میشد رو پاک کرده بودم. قرار نبود ولی اتفاق افتاد؛ وقتی موزیک رو شافل پلی کردم و رسید به اون شعرخونی تو که ظاهرا جا مونده بود.
فکر میکردم مواجههی دوباره با تو، با صدات یا با تصویرت بسیار غمگینم کنه. فکر میکردم جای لبخند همیشگی این بار بغض کنم یا اشک جمع بشه تو چشمهام. نتیجه اما متفاوت بود، من هیچچیز، مطلقا هیچچیز نسبت به تو احساس نکردم و این من رو ترسوند. احساس تهی بودن سراسر وجودم رو گرفت و مضطربم کرد. ترسیده بودم از اینکه این آدم نمیتونه من باشه، من اینقدر خالی نمیشم. نمیتونستم باور کنم اما اون آدم من بودم، اون آدم تهی، اون آدمی که هیچچیز حس نکرد جز خلا من بودم.
این بار به جای محبت از شدت اضطراب ضربان قلبم بالا رفت، اونقدر بالا که تو گلوم احساسش میکردم و ترسیده بودم. من با خودم، با خود جدیدم مواجه شدم و این من رو ترسوند. وقت خوبی برای مواجه شدن با خودم نبود. ساعت هفت صبح بعد از چندین و چند روز سخت و شلوغ، وقتی جسمی و ذهنی بسیار خسته بودم، در کل دو هفتهی قبلش مجموعا ده ساعت نخوابیده بودم و چند اتفاق بسیار بد رو تجربه کرده بودم، وقتی تنها تو خیابون خاکستری قدم میزدم و از لحظهی بیدار شدن فکر میکردم که کاش میشد ادامه ندم بدترین موقعیت برای مواجهه با این تصویر ترسناک بود. ضربان قلبم بالا میرفت و نفسهام بریده بریده شده بودن. مغزم از کار افتاده بود و نمیفهمیدم که باید قطعش کنم. صدات تو گوشم میخوند و حس تهی بودن بیشتر و بیشتر وجودم رو میگرفت. موقعیتم رو درک نمیکردم، راه جلوی روم رو فراموش کرده بودم. به خودم میگفتم نفس بکش و سعی میکردم حواسم رو به ریتم تنفسم جمع کنم. عمیق نفس بکش؛ دم، بازدم. باید کنار میایستادم یا مینشستم احتمالا اما مغزم بهم هشدار داد که اگه توجهی رو جلب کنی اضظرابت بالاتر میره و همه چیز از کنترلت خارج میشه. سعی کردم به راه رفتن با سرعت کمتری ادامه بدم و تکرار کنم نفس بکش. ذهنم سیاه شده بود، همه چیز سیاه شده بود. از خودم میترسیدم و به خودم نهیب میزدم فقط به نفس کشیدن فکر کن.
هوا کم میآوردم، ضربان قلبم پایین نمیاومد و سیاهی کنار نمیرفت. اضطراب شدیدتر بهم حمله میکرد و من نمیدونستم باید چیکار کنم؛ «تموم تمرکزت رو بده به ریتم تنفست». تمام سعیم رو میکردم که نفس بکشم ولی کار خیلی سختی بود. تو میخوندی و اضطراب امونم رو بریده بود. نمیدونم اون ده دقیقه راه رو چقدر طول کشید تا برم، برای من که شبیه یک عمر بود. اما وقتی رسیدم و بلاخره به یاد آوردم که باید متوقفش کنم هندزفری رو از گوشم بیرون کشیدم و تو آینهی آسانسور به خودم نگاه کردم. این واقعا من بودم؟ این آدمی که حتی احساس دلتنگی نکرد؟ من بودم. من نه مثل همیشه لبخند زدم نه مثل چند وقت گذشته احساس غم یا دلتنگی کردم، هیچ چیز حس نکردم واین بیتفاوتی نسبت به تو مضطربم کرد. نمیدونم این واکنش چرا اینقدر شدید بود، اما هرچی که بود باعث شد من اون صبح تو پیادهرو یه حمله اضطرابی آزاردهنده رو تجربه کنم. باعث شد از خودم وحشت کنم و نفس کشیدن رو از یاد ببرم.
من چیزی که باید رو فهمیدم، فهمیدم که زمان لازم دارم تا با خودم دوباره آشنا بشم و کنار بیام؛ زمان لازم دارم تا باور کنم.