آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- چشم در چشم خودم

قرار نبود میون موزیک گوش کردن سر صبح صدای تو رو بشنوم؛ اصلا برای همین هر چیزی که به تو مربوط می‌شد رو پاک کرده بودم. قرار نبود ولی اتفاق افتاد؛ وقتی موزیک رو شافل پلی کردم و رسید به اون شعرخونی تو که ظاهرا جا مونده بود.
فکر می‌کردم مواجهه‌ی دوباره با تو، با صدات یا با تصویرت بسیار غمگینم کنه. فکر می‌کردم جای لبخند همیشگی این بار بغض کنم یا اشک جمع بشه تو چشم‌هام. نتیجه‌ اما متفاوت بود، من هیچ‌چیز، مطلقا هیچ‌چیز نسبت به تو احساس نکردم و این من رو ترسوند. احساس تهی بودن سراسر وجودم رو گرفت و مضطربم کرد. ترسیده بودم از این‌که این آدم نمی‌تونه من باشه، من این‌قدر خالی نمی‌شم. نمی‌تونستم باور کنم اما اون آدم من بودم، اون آدم تهی، اون آدمی که هیچ‌چیز حس نکرد جز خلا من بودم.
این بار به جای محبت از شدت اضطراب ضربان قلبم بالا رفت، اون‌قدر بالا که تو گلوم احساسش می‌کردم و ترسیده بودم. من با خودم، با خود جدیدم مواجه شدم و این من رو ترسوند. وقت خوبی برای مواجه شدن با خودم نبود. ساعت هفت صبح بعد از چندین و چند روز سخت و شلوغ، وقتی جسمی و ذهنی بسیار خسته بودم، در کل دو هفته‌ی قبلش مجموعا ده ساعت نخوابیده بودم و چند اتفاق بسیار بد رو تجربه کرده بودم، وقتی تنها تو خیابون خاکستری قدم می‌زدم و از لحظه‌ی بیدار شدن فکر می‌کردم که کاش می‌شد ادامه ندم بدترین موقعیت برای مواجهه با این تصویر ترسناک بود. ضربان قلبم بالا می‌رفت و نفس‌هام بریده بریده شده بودن. مغزم از کار افتاده بود و نمی‌فهمیدم که باید قطعش کنم. صدات تو گوشم می‌خوند و حس تهی بودن بیش‌تر و بیش‌تر وجودم رو می‌گرفت. موقعیتم رو درک نمی‌کردم، راه جلوی روم رو فراموش کرده بودم. به خودم می‌گفتم نفس بکش و سعی می‌کردم حواسم رو به ریتم تنفسم جمع کنم. عمیق نفس بکش؛ دم، بازدم. باید کنار می‌ایستادم یا می‌نشستم احتمالا اما مغزم بهم هشدار داد که اگه توجهی رو جلب کنی اضظرابت بالاتر می‌ره و همه چیز از کنترلت خارج می‌شه. سعی کردم به راه رفتن با سرعت کم‌تری ادامه بدم و تکرار کنم نفس بکش. ذهنم سیاه شده بود، همه چیز سیاه شده بود. از خودم می‌ترسیدم و به خودم نهیب می‌زدم فقط به نفس کشیدن فکر کن. 
هوا کم می‌آوردم، ضربان قلبم پایین نمی‌اومد و سیاهی کنار نمی‌رفت. اضطراب شدیدتر بهم حمله می‌کرد و من نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم؛ «تموم تمرکزت رو بده به ریتم تنفست». تمام سعیم رو می‌کردم که نفس بکشم ولی کار خیلی سختی بود. تو می‌خوندی و اضطراب امونم رو بریده بود. نمی‌دونم اون ده دقیقه راه رو چقدر طول کشید تا برم، برای من که شبیه یک عمر بود. اما وقتی رسیدم و بلاخره به یاد آوردم که باید متوقفش کنم هندزفری رو از گوشم بیرون کشیدم و تو آینه‌ی آسانسور به خودم نگاه کردم. این واقعا من بودم؟ این آدمی که حتی احساس دل‌تنگی نکرد؟ من بودم. من نه مثل همیشه لبخند زدم نه مثل چند وقت گذشته احساس غم یا دل‌تنگی کردم، هیچ چیز حس نکردم واین بی‌تفاوتی نسبت به تو مضطربم کرد. نمی‌دونم این واکنش چرا این‌قدر شدید بود، اما هرچی که بود باعث شد من اون صبح تو پیاده‌رو یه حمله اضطرابی آزاردهنده رو تجربه کنم. باعث شد از خودم وحشت کنم و نفس کشیدن رو از یاد ببرم. 
من چیزی که باید رو فهمیدم، فهمیدم که زمان لازم دارم تا با خودم دوباره آشنا بشم و کنار بیام؛ زمان لازم دارم تا باور کنم.

۱ ۳

- در مواجهه با دل بریدن

فکر می‌کنم بخش بزرگی از درد و دل‌تنگی حاصل از دل‌ بریدن برای خودته نه چیز دیگری (حداقل برای من که این شکلیه). وقتی سال‌ها به وجود یه احساس عادت می‌کنی دیگه خودت رو بدون اون نمی‌شناسی. مثل خونه‌ی پدری، زادگاه، کشور خودت که موقع دردها و سیاهی‌ها بهشون پناه می‌بری چون خودت رو متعلق بهشون می‌دونی، اون احساس هم برات یه خونه می‌شه که از تموم تاریکی‌های دنیا بهش پناه می‌بری. به این فکر می‌کنی با وجود تموم غم و درد و سیاهی من چیزی به این زیبایی رو درون خودم دارم و امیدوار می‌شی. این احساس بهت دل‌گرمی می‌ده، اشتیاق می‌ده، امید می‌ده. احساست می‌شه پناهگاهت، مثل خونه‌ی پدری، مثل آغوش آدم‌های امنت. در تموم غم‌ها، چه غم دنیای بیرون و چه دردهای درونت چیزیه که نجاتت می‌ده و همون بندیه که تو رو به زندگی بند می‌کنه.
بعد از دل کندن تو بی‌پناه می‌شی، مثل کسی که از خونه‌اش، شهرش، کشورش تبعید بشه. دیگه متعلق به هیچ احساسی نیستی. موقع درد و غم نمی‌دونی به چی باید پناه ببری. همون نقطه که باید با خودت زمزمه کنی "you’re not my homeland anymore" و در این عدم تعلق غرق بشی. اضطراب هدیه‌ی عدم تعلقه. دنیای بیرون پر از سیاهی می‌شه و حتی درونت هیچ نوری نیست. دیگه نمی‌تونی خودت رو با وجود این نور امیدوار کنی، چیزی برای این‌که بهش چنگ بندازی برای گذر کردن نیست؛ بندت پاره می‌شه و باید این‌بار بدون هیچ نور و روشنی‌ای سعی کنی سر پا بمونی. سخت تره، عجیب و دردناکه. بعد از سال‌های طولانی عادت به وجود یه نقطه‌ی سفید باید حالا با صفحه‌ی تماما سیاه مواجه بشی. تو خودت رو بدون اون زیبایی درونت نمی‌شناسی. یه بخش عظیمی از وجود و هویتت رو از دست دادی. دلتنگ خودت خواهی شد، تویی که یه پرتوی نور درونش داشت، تویی که مهر و عشق درونش بود.
این پروسه عجیبه، رو به رو شدن با آدمی که بعد از سال‌ها زیبایی دوست‌داشتن رو نداره سخته. ممکنه حتی به یاد نیاری تو بدون محبت عمیق به چیزی/کسی داشتن چه شکلی بودی، اما می‌خوام بگم اگه بتونی ازش عبور کنی با قدرتی مواجه می‌شی که باورنکردنیه. قوی‌ترین ورژن خودت رو می‌بینی. آدمی که از دل تموم تاریکی‌ها بدون روزنه‌ی نوری که امید ببنده بهش بیرون اومده باشه قوی‌ترینه.
من دقیقا از «دل بریدن» صحبت می‌کنم، از وقتی که اون احساس، اون زیبایی درونت تماما از بین می‌ره؛ نه از دوری، جدایی و امثال اون. از وقتی که دیگه اون چیز/شخص رو دوست نداری، احساسی بهش نداری و باید با نبود این احساس مواجه بشی. از وقتی می‌گم که شعله‌‌ی درونت خاموش می‌شه یا خودت خاموشش می‌کنی. 

۱ ۱

- ترانه‌ها بهتر از من حرف می‌زنن

 

Can't believe that I say this, we're out of chances now
And I just want you to know that
You and me, it was good but it wasn't right
And it'll be hard but I know I will make it out
Step by step, I'll move on and get on with life
.So I let go and I hope you'll be happy now

 

۱ ۱
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان