آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- مهم زنده نگه داشتن امیده

از جهت زندگی شخصیم دو ماهه که تو یه کابوس ترسناکم و تموم نمی‌شه. دونه دونه آرزوهام می‌سوزن و خاکستر می‌شن، تموم زحمت‌هام بر باد می‌رن، آدم‌های عزیزم ازم دور می‌شن و این کابوس تموم نمی‌شه. نه فرصت سوگواری دارم نه توان گذر کردن. خجالت می‌‌کشم وسط این جنگ عجیب به کسی از غم خودم بگم، حتی خجالت می‌کشم که وسط این غم‌های بزرگ جمعی این غم شخصی رو دارم. از زندگی اجتماعی هم هرچیزی که من بگم حرف اضافیه. می‌دونم که حالا دیگه برام فرقی نمی‌کنه ته داستان خودم چی می‌شه، برام مهم اینه که ته داستان ما چیه. بعدا فرصت برای غصه خوردن و دوباره سگ دو زدن زیاده. امروز و این‌جا مهم زنده نگه داشتن امیده.

۲ ۱

- جاهای خالی

جاهای خالی نه تنها پر نمی‌شن بلکه بزرگ‌تر و دردناک‌تر می‌شن. چیزی مثل جای خالی انگشت‌هات بین انگشت‌هام و جای خالی سرت تو گودی گردنم. هرچی دنبالت می‌گردم پیدات نمی‌کنم. دور از تو همه چیز کدره، همه چیز تیره است.

من به طولانی مدت ندیدنت عادت ندارم و این جای خالی شبیه خنجر تیزی داره قلبم رو خراش می‌ده. تو این حجم از تاریکی این روزها تو تنها نوری و حالا که از تو هم دور شدم تاریکی داره من رو در خودش می‌بلعه. این دیدن هرروزه‌ی تو تنها چیزی بود که زخم‌های عمیق و دردناک این روزها رو کمی تسکین می‌‌داد و این نبودنت و ندیدنت شبیه نمک روی زخم‌هامه.

الان که ازت دورم و حتی جایی نیستم که این دوری ارزشش رو داشته باشه، ازت دورم و این برای یه تصویر بزرگ‌تر و کامل‌تر نیست فقط روزها رو می‌شمرم تا تموم بشن و برگردیم به نقطه‌ای که تو بودی. نزدیک و پررنگ و روشن بودی. فاصله‌ام باهات به قدر گفتن یک «دلم تنگ شده» بود و جمله به سر نرسیده تو دم در بودی. حالا ولی فاصله‌امون جاده‌های طولانیه و این دلم تنگ شده‌ها فقط بغضن.

۱

- هر چیزی که دستشون رسید رو ازم گرفتن

سوم اکتبره، در نتیجه اعتراض و بررسی دوباره جایگاهم تو رنکینگ بالا رفت و ادمیشن نهاییم اومده. حالا حتی بدون احتیاج به مصاحبه پذیرفته شدم. دو ساعت وقت دارم و باید پرداخت رو تا قبل از سه ظهر انجام بدم ولی اینترنت ضعیفه و فیلترشکن‌ها هیچ کدوم کار نمی‌کنن. به بالغ بر ده نفر سپردم و همه پای سیستمیم و نمی‌شه پرداخت رو انجام داد. نه خودم نه دوستام نه صرافی.

چهارم اکتبره. قطعی اینترنت کار دستم داد و پرداخت رو یک روز دیرتر تونستم انجام بدم اما خوشحالم که بلاخره امروز انجام شد، ثبت نامم نهایی شد و دیگه همه چیز اوکیه. باید مدارکم رو بردارم و برم سفارت.

پنجم اکتبره. پروفایلم رو باز می‌کنم تا تاییدیه ثبت نام رو پرینت بگیرم برای سفارت اما می‌بینم تاییدیه‌ای درکار نیست و استاتوسم به cancelled تغییر کرده. گیجم. یه چیزی اشتباهه. به هر دپارتمانی از دانشگاه که ممکنه بتونن کاری کنم ایمیل می‌زنم و ماجرا و شرایط ایران رو توضیح می‌دم. هرکدوم به یه دپارتمان دیگه پاسم می‌دن. اینترنشنال آفیس فقط می‌گه بخاطر پرداخت بعد از ددلاین کنسل شده و اشتباهی در کار نیست.

بیست و پنج اکتبره. سه هفته‌است حین همین پاسکاری ها و بررسی‌ها مدام درحال مکاتبه‌ام و کاری پیش نمی‌ره. بعد از سه هفته امروز گفتن امکانش نیست که جاتو بهت برگردونیم باید خودت رو به ددلاین می‌رسوندی ولی اگه جای خالی‌ای موند اجازه می‌دیم دوباره درخواست بدی. فعلا باید صبر کنی. ظاهرا با وجود این که تموم نمره‌های لازم رو گرفتم، با توجه به شرایط ایران تو این روزها که به تک تک دپارتمان‌هاشون توضیح دادم باز هم حاضر نیستن یک روز از اون ددلاین کوفتیشون که برای من از باز شدن پرداخت فقط دو ساعت ازش باقی مونده بود کوتاه بیان. صبر می‌کنم ببینم چی می‌شه. 

سوم نوامبره. طاقت نیاوردم و تو هفته‌ی گذشته باز چند باری ایمیل زدم و باهاشون صحبت کردم اما دریغ از یه جواب. فردا تاریخ جدید جابجایی صندلیه. ساعت یک ظهره که نوتیفیکیشن ایمیل رو گوشیم ظاهر می‌شه. بدون مکث و با ذوق، با فکر این‌که احتمالا اطلاع دادن فردا دوباره درخواست بده بازش می‌کنم. متن ایمیل رو می‌خونم و وا می‌رم. خیلی کوتاه به آخرین ایمیلم ریپلای کردن که هر چهل تا جای دانشجوی اینترنشنالمون پر شده و دیگه امکان ثبت نام جدید نداریم. این‌ آخرین امید مهاجرت امسال تو این لحظه کشته می‌شه. امیدوارم بلاخره یه روز از اینجا برم ولی ظاهرا اون روز امروز نیست.

دهم نوامبره. هفت روزه که سعی دارم هضمش کنم اما بی‌فایده است. نمی‌دونم بیش‌تر از چی ناراحتم؛ از به باد رفتن یک سال زحمتی که کشیدم، از پریدن اون همه هزینه‌ای که کردم، از پوچ شدن این همه خستگیم، از بی‌نتیجه شدن همه‌ی انزوا و دوریم از آدم‌های عزیزم، از این همه وقت ارزشمندم که هدر رفت. اما خوب می‌دونم از چی بیش‌تر از همه خشمگینم، از این که از دستش دادم نه بخاطر کم‌کاری خودم یا کم بودن چیزی تو نمره‌ها، رزومه یا هرچیز دیگه‌ای بلکه چیزی که از کنترلم خارج بود اومد و از مشتم درش آورد. خشمگینم که سیستم کثافت آرزوم رو، نتیجه‌ی زحمت‌هام رو از مشتم درآورد. عصبانیم از این که جایی زندگی می‌کنم که ممکنه تو مسیرت هیچی کم نذاری اما موقع رسیدن به نتیجه که شد دست کثیفشون بیاد و نتیجه رو از دستت بقاپه.

حالا از همیشه بیش‌تر دلزده‌ام. از دانشگاه، از درسم، از زندگیم، از هر چیزی که یه طرفش تو این خاکه دلزده‌ام. جز همون سه روز پا به دانشگاه نذاشتم و برام مهم نیست که چی می‌شه. چیزی بزرگ‌تر از اونی که آلردی از دست دادم ندارم که دانشگاه بتونه از مشتم درش بیاره. سه سال اخیر هر چیزی که دستشون رسید رو ازم گرفتن. دیگه جز خشمم که روز به روز بزرگ‌تر می‌شه چیزی ندارم. 

۱

- بگو که برمی‌گردی

چشم‍های خشمگینش رو به یاد میارم و می‌لرزم. باورم نمی‌شه که رفته. باورم نمی‌شه که هیچ کدومشون واقعا مرده باشن. همش منتظرم بیدار بشم و ببینم کابوس بوده. منتظرم ماجرا تموم بشه و برگرده و بگه فقط رفته بود جایی که استراحت کنه و حالا برگشته. منتظرم بگه اون چیزی که چشم‌هام دیدن واقعیت نداشت. بگو، بگو که بعد از این روزها برمی‌گردی، بگو که همه‌اتون برمی‌گردید. نمی‌خوام باور کنم سهم شما از آزادی زیر خاک رفتن تنتون بود. شما که شایسته‌ی زندگی بودید. برگرد و بگو که تاریکی نتونست جون عزیزتون رو بگیره.

۱ ۰

- روزهای تاریک

یک هفته است تلاش می‌کنم ازش حرف بزنم و نمی‌شه. تو تاریک‌ترین روزهای زندگیمم، ته ته دره. سیاهی بیش‌تر از این ندیده بودم تا حالا.

.I hope someday I'll make it out of here, even if it takes all night or a hundred years

۲ ۰

- تو باید بتونی شبو سر کنی

باهاش خداحافظی کردم، اشک‌هام رو نگه داشتم تا غمگینش نکنم و راهی شد که بره به این سربازی اجباری کوفتی. یک روز و نیم تو بی‌خبری به خودم پیچیدم. هر چقدر می‌خوام تظاهر کنم که من قوی‌ام نمی‌تونم. این مدت زمان بی‌خبری مثل خوره به جونم بود تا این که تماس گرفت و صدای خسته‌اش حالم رو بیش‌تر بهم ریخت. نمی‌دونم من این جوری فکر می‌کنم یا واقعا کلافه بود. هرچی بود این لحن و این صدا هیچ شباهتی به لحن و صدای همیشگیش نداشت. 

من تو اون شهر و خوابگاه با قطعی اینترنت یه گوشه از این تنهایی و بی‌خبری و محصور بودن رو تجربه کردم و می‌دونم که پادگان خیلی از اون بدتره. من تو اون شرایط کلافه شده بودم و یک دنیا گریه کردم و تنها چیزی که باعث شد بتونم شب اول رو بگذرونم نیم ساعت تماس آخرشبمون بود. حالا این بچه تو شرایط خیلی خیلی بدتر از اونه و حتی نمی‌تونه تماس بگیره و حرف بزنه. کل امکان حرف زدنمون همون دو دقیقه سر ظهرش بود. چی بهش گذشت شب اول؟ چی بهش می‌گذره این شبا؟

نمی‌دونم کدوم کفه‌ی ترازوی بدی حالم سنگین‌تره. دلتنگی و بی‌خبری و دوری خودم یا شرایط مزخرفی که تو توشی. کاش می‌شد نیمی از عمرم رو بدم و عوضش تو هرگز تو این شرایط نباشی، هیچ کس نباشه. کاش بیدار می‌شدم و می‌دیدم کل ماجراهای تلخی که یک ماه گذشته تو زندگی شخصیم اتفاق افتادن فقط یه کابوس بودن.

۰
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان