«تا وقتی تو دام اتفاقی نیفتادی، هر حدسی از واکنشت اشتباهه»
هزار بار اینو بهم گفته بود و هزار بار باورش نکرده بودم. پیشبینی میکردم تصمیماتم رو و فکر میکردم تو اون موقعیت یادم میمونه انتخاب این لحظه رو. سالها با این باور و این سیستم گدروندم و موقعیتهای کوچکی که تصمیمهای متفاوتی از اونچه قبلش فکر کرده بودم گرفتم رو زیر سیبیلی رد میکردم. تا اینکه این حرفش چند وقت پیش تو یه تصمیم مهم بهم ثابت شد.
قبل از نتایج کنکور، مطمئن بودم اون چیزی که میخوام قبول میشم. اما وقتی با بابا حرف میزدیم و میگفتیم اگه هر مشکلی پیش اومد و نشد چی، حرفم این بود که نمیمونم پشت کنکور. وقتی چندتا رشتهی دیگه هم هست که عاشقانه دوستشون دارم و میدونم با خوندنشون برای هدف بلندمدتم راه هموارتر میشه و با رشتهی اصلیای که میخوام اون هدف سختتر و بسیار دورتر، اگه همین امسال شد که اون دور شدن رو قبول میکنم اگه نه نمیمونم پشت کنکور و هی بیشتر خودمو دور نمیکنم. میرم سراغ یکی از رشتههای دیگری که دوستشون دارم و بعد از تحقق هدف بلندمدتم میتونم سراغ این رشته هم برم. به این حرف و این تصمیم مطمئن بودم اما روز اعلام نتایج اولیه همه چیز عوض شد. از رتبم شوکه شده بودم و میدونستم اون رشتهای که انتخاب اولمه نمیشه. اما دیگه مغرم خاموش شد. مغز منی که معروفم به کنار گذاشتن احساساتم و به طرز بی رحمانهای منطقی تصمیم گرفتن، وقتی دیدم رشتهای که چندسال منتظر رسیدن بهش بودم قبول نمیشم خاموش شد و همه چیز شد احساسات.
اونقدر شدید که اصرارهای خونواده و اطرافیان و مشاور بیاثر شدن و حرف من شد یه جمله: میمونم برای سال بعد. منی که قسم خورده بودم پشت کنکور نمونم، موندم.
حتی اصرارهای مشاورم و یاد آوری تموم اون حرفهام هم فایده نداشت و اصلا انتخاب رشتهای صورت نگرفت.
اما بازم نفهمیدم، نفهمیدم تا همین ماه گذشته که خیلی جدی خودمو به چالش کشیدم و فهمیدم من نمیخوام بخاطر این رشته از هدف اصلیم نه سال دور بشم؛ ولی دیگه خیلی دیر بود. دیگه موندم و دور شدم، موندم و حالا دنبال جراتم که بیان کنم من چیزی که براش موندم پشت کنکور رو دیگه نمیخوام. درواقع میخوام، ولی نه الان، نه اینجا. میخوام ولی چندسال دیگه، یه جای دیگه از جغرافیا. نمیخوام برم سراغ چیزی که حداقل نه سال دیگه تو این جغرافیا نگهم داره منی که هرروزش برام درده. ولی جراتشو ندارم، نمیدونم چطور میتونم اینو بگم، چطور به زحمتها و خستگیهای مامان و بابا اینو بگم؟ چطور به زحمتهای شبانهروزی خودم اینو بگم؟ چطور به کم خوابیها و سردردهام اینو بگم؟
آره، الان باور کردم که «تا وقتی تو دام اتفاقی نیفتادی، هر حدسی ازواکنشت اشتباهه».