آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- برای پایان پاییز

این پاییز عجیب‌ترین دوره‌ی زندگیم بود. بزرگ‌ترین موفقیت‌هام تو این پاییز بود، بزرگ‌ترین دردهام هم همین طور. زیاد از دست دادم و کم به دست آوردم، سردرگم و خشمگین بودم و باید حین همه‌ی این‌ها خودم رو سرپا نگه می‌داشتم تا از هم نپاشم. ترسناک‌ترین، دردناک‌ترین و غم‌انگیزترین تصاویر زندگیم رو تو این سه ماه دیدم.

روزهای زیادیش رو ته دره بودم و روزهای خیلی کمی رو نوک قله و بقیه روزها در تکاپوی بیرون کشیدن خودم از ته اون دره بودم. زندگی تو این مدت شبیه یه موج سینوسی بود که نمی‌شد پیش‌بینیش کرد. به زور بالا می‌رفتم و همین که به اوج می‌رسیدم دوباره با سر می‌خوردم زمین.

این پاییز تاریک و ترسناک بود، من خشمگین و آماده‌ی انفجار. امیدوارم زمستون پیش رو بهتر از این باشه.

۱

- حالا که موندنی‌ام

برنامه دارم از دانشگاه انصراف بدم و همین‌جا ثبت نام کنم. نه از نظر هزینه نه زمان نه سلامت روان در شرایط فعلی دانشگاه شهر دیگه برام منطقی نیست. خونواده هم تصمیمم رو پذیرفتن و ساپورتم کردن ولی باز اذیتم. راستش اصلا به این نقطه و این برنامه‌ها فکر هم نمی‌کردم. مامان پرسید چرا همون موقع انتخاب رشته نیومدی آزاد همینجا و گفتی می‌خوام سراسری باشم و این‌قدر خودت رو اذیت کردی؟ اون موقع برنامه این نبود. اون موقع قرار بود من یه سال بخونم و برم، یه سالم خراب شد و شد دو سال ولی باز قرار بود امسال برم. برنامه به موندن و تموم کردنش نبود هیچ وقت. حالا شرایط جدیده و باید برای این شرایط جدید فکر کنم و تصمیم بگیرم و برنامه بریزم. تو ذهن من قبل از این هیچ plan b ای وجود نداشت چون نمی‌خواستم هیچ نقطه‌ی امنی برای ذهنم طراحی کنم که یه وقت باعث بشه تنبلی کنه. همه چیز حول محور رفتن چیده شده بود. الان منم و لیسانسی که باید تموم بشه و باید ببینم کجا برام بهتره، منم و دو-سه سال دیگه‌ای که باید این‌جا باشم و زندگی‌ای که دو سال بود با ذهنیت مسافر و معلق بودن طراحی شده بود. ظاهرا بلاخره وقتشه از معلق بودن دربیام و برای این زمان پیش رو لنگر بگیرم. دیگه همه چیز رو حداقلی نگه داشتن چون دارم می‌رم جواب نمی‌ده. وقتشه باور کنم اینجا خونه‌امه و من مسافری که داره ترکش می‌کنه نیستم و باید دوباره با تار و پودش یکی بشم. باید دوباره تو تصمیم‌های خونواده دخیل بشم، تو خونه فضای خودم رو بسازم، اتاقم رو نو کنم و بپذیرم که دیگه مسافر نیستم. باید پلن جدید طراحی کنم و با این که موندنی‌ام کنار بیام. راحت نیست ولی تنها راه پیش رومه. 

۱

- رومنس‌ها نجاتت می‌دن

چند وقت پیش یه نفر تو بلاگش نوشته بود در زمان‌های سخت باید یه رومنسی باشه که دلت رو بهش گرم کنی؛ که تنها طاقت آوردن تو زمان‌های این چنینی خیلی خیلی سخته.

اون موقع که خوندمش تنها بودم و تنها دوام آوردم. در واقع افسرده شدم، کلافه شدم. اون سال رو تا به سر رسوندم تکه پاره شدم. که من نه فقط تنها بودم بلکه داشتم چندتا دل کندن بزرگ رو پشت سر می‌گذاشتم و در حال گذر از چیزهای بزرگی بودم. اون موقع به اون نوشته خندیدم و گفتم ما فعلا راهی جز تنها دوام آوردن نداریم و در جایگاهی نیستم که بتونم تایید یا تکذیب کنم و بگم الان که تنهام کارم سخت‌تره یا نه. 

امروز که اینجا نشستم و باورم نمی‌شه با این چنین وضعیتی هنوز سرپام، می‌تونم تایید کنم که رومنس‌ها می‌تونن نجاتت بدن. من گاهی تا صبح اشک می‌ریزم و از هم می‌پاشم و بعد تو با چندتا جمله تکه‌های آوا رو جمع می‌کنی. وسط آشوب بزرگ زندگی همه‌امون و آشوب کوچیک‌تر زندگیم می‌تونم اشک‌هام رو پاک کنم و با تو زیر بارون بچرخم. می‌تونم حتی حین دست و پا زدن برای زنده موندن از زندگی کردن، از این لحظه، از تمام و کمال استفاده کردن از لحظه‌هام غافل نشم. می‌تونم گاهی یه گور بابای آینده و اضطراب‌هاش بگم و چندساعتی حضور واقعی در حال رو تجربه کنم و همه‌ی این‌ها اثر حضور تو در این لحظه‌ان. تو دستم رو گرفتی تا تو این جهان شلوغ گم نشم. تویی که داری من رو به زندگی بند می‌کنی.

۱ ۱

- این خشم رو در خودم زنده نگه می‌دارم

آدمها مدام ازم توضیح می‌خوان. چرا نمی‌ری دانشگاه؟ چرا عصبانی‌ای؟ چرا داری همه چیز رو نصفه رها می‌کنی؟

من فکر می‌کنم که همه چیز واضحه. دانشگاه نمی‌رم چون به شعورم توهین می‌شه، چون وقتی آدم‌ها کف خیابون دارن جون می‌دن نشستن سر کلاس جوری که انگار همه چیز عادیه از انسانیت و شرافت به دوره. عصبانیم چون جون عزیز آدم‌ها رو می‌گیرن. عصبانیم چون هیچ چیزی این جا سر جاش نیست. عصبانیم و این خشم رو در خودم زنده نگه می‌دارم.  وقت جواب دادن برای من تموم شده. حرف‎‌هام رو زدم و توضیحاتم رو دادم. از این‌جا به بعد فقط یه شعله‌ی آتیشم. 

۲

- از این که نشون ندم آوار شدم خسته‌ام

تلفن رو که قطع کردم نشستم روی تخت و تا جایی که اشک داشتم گریه کردم. فشار زیادی رومه، ضعیفم و از مدام قوی نشون دادن خودم خسته شدم. از این که بغضم رو قورت بدم، صدام رو صاف کنم و بگم «اشکالی نداره، یه فرصت دیگه» خسته‌ام. از تظاهر به این که خشمگین و غمگین نیستم و پذیرفتم و برام اهمیتی نداره خسته‌ام. از این که نشون ندم آوار شدم هم خسته‌ام. 

دو ماه گذشته حد زیادی از استرس و فشار روانی رو با خودم حمل کردم، تمام سیستم فکری و جسمیم بهم ریخت، از تغذیه و ورزش تا هرچیز دیگه‌ای هیچ برنامه‌ی سالمی نداشتم و حالا سخت‌ترین pms این سال‌ها رو دارم تجربه می‌کنم. دردهای جسمیم شدیدن و دردهای روحیم شدیدتر. با یه ابراز دلتنگیش پشت تلفن تمام روز گریه کردم و از زمین و زمان شاکی شدم که حالا، حالا که ضعیف‌‌ترینم، حالا که آسیب دیده‌ام و از هر وقت دیگه‌ای به آغوشش محتاج‎‌ترم باید ازش دور باشم. 

۲ ۱
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان