چهارشنبه ۲ فروردين ۰۲
هزار و چهارصد و یک بیاندازه عجیب بود. بزرگترین خوشیها و عمیقترین رنجهام رو تو این سال کشیدم.
روزی که ادمیشنم رو گرفتم و کلاس بندی شدم، خوشحال ترین آوای بیست و یک سال گذشته بودم. وقتی بخاطر قطعی اینترنت پرداختم دیر انجام شد و ثبت نامم کنسل شد، بهتزدهترین و خشمگینترین آوا، وقتی در جواب تمام مکاتباتم گفتن جاتو دادیم به یکی دیگه و جای خالی برای یه دانشجوی دیگه نداریم و هیچ جوری نمیتونیم کمکت کنیم غمگینترینش. هیچ دردی، هیچ وقت اینقدر تا مغز استخونم رو نسوزونده بود. یه رویایی که براش با جون و دل زحمت کشیدم رو به دست آوردم و تا اومدم طعم لذیذ داشتنش رو بچشم از مشتم کشیدنش.
اون شبی که رفتم خوابگاه و تموم فکرم این بود که باید الان تورین بودم نه اینجا به قدری احساس تنهایی کردم که رفتم جلوی سالن ورزشی و تو تاریکی یک ساعت تموم گریه کردم. روزی که نشستم و با دوستها و آدمهای نزدیکم از رنجم حرف زدم و ساپورتی گرفتم که دلگرمم کرد، دیدم با وجود همچین آدمهایی تنها نیستم.
اواسط بهار فکر میکردم همیشه به امید روز بهتری باید پیش برم و خوشبختی خیلی دوره و چندوقت بعد، به شکلی با خوشبختی رو به رو شدم که باورم نمیشد. اوایل تابستون در عدم تعلق دست و پا میزدم و چندوقت بعد، بلاخره تعلق گم شدهام رو پیدا کردم و حس کردم به چیزی بندم. اوایل سال فکر میکردم عشق سهم من نمیشه و باید همیشه تنها قدم بردارم و اواسطش جوری عاشق شدم که در تصورم نمیگنجید و حالا خودم رو بدون این عشق نمیتونم تصور کنم. نیمی از سال خودم رو به بند تعهد به یک کار کشیدم و تک بعدی پیش رفتم و نیم بعدش رو سعی کردم به تموم ابعاد زندگیم توجه کنم، با تمام وجود زندگی کنم و حس کنم که زندهام.
سال هزار و چهارصد و یک یه موج سینوسی بود که یه روزایی بالای قله بودم و یه روزایی ته دره و این جا به جایی به طور مستمر تکرار میشد. دردهای بزرگی کشیدم و همچنان خوشبختی رو با تمام وجودم حس کردم.
برای سال جدید آرزو میکنم که رنجها و دردهایی به بزرگی امسال نداشته باشم اما میدونم، یعنی وقتی هزار و چهارصد و یک رو تاب آوردم به چشم دیدم که آوا از پسشون برمیاد، هرچند شاید جای زخمهاشون برای همیشه رو قلبش بمونه.