چون این عادت رو دارم که مدام به راهی که اومدم نگاه کنم و ببینم چی یاد گرفتم؟ آیا به قدر کافی یاد گرفتم یا بیشتر دقت کنم:
نوزده سالگی دست کشیدن رو یادگرفتم، یاد گرفتم با همون سرعتی که میدوم توقف کنم و تغییر مسیر بدم، یادگرفتم مقابل خودم بایستم و به خودم اجازه ندم با تن دادن به خواستههای محیط خودم رو نادیده بگیرم.
چیزهایی از خودم فهمیدم که شگفتزده شدم. فهمیدم از چیزی که فکر میکردم خیلی قدرتمندتر، منعطفتر و منطقیترم و تو تصمیماتم احساسات جایگاه آخر رو دارن. فهمیدم به طرز بیرحمانهای نسبت به خودم سختگیرم. فهمیدم من از تعدد تجربه بیشتر لذت میبرم تا عمیق شدن در یک تجربه و این اشکالی نداره. فهمیدم به طرز خسته کنندهای (برای دیگران) یه جاهایی جدی و سختگیرم. آدمم دیگه، هزار و یک ایراد دارم. آهان و اگه جایی مطمئن باشم کارم درسته وحشتناک لجبازم، عالم و آدم جمع بشن نمیتونن از کاری که مطمئنم درسته و به کسی هم آسیبی نمیزنه منصرفم کنن و این خیلی جاها بهم کمک کرده و خیلی جاها بهم ضربه زده چون آدمها رو مقابلم قرار داده. اما چه اهمیتی داره موضع آدمها وقتی حسابت با خودت و انسانیتت صافه؟
نوزده سالگی برام خیلی سخت بود، حتی بیشتر از هجده اذیتم کرد، تحت فشار گذاشتم و اشکم رو درآورد اما حالا میتونم با چاشنی افتخار بگم از پس تموم اون دردها، چالشها و سختیها براومدم؛ خودم رو خیلی خوب ساختم و قدرتمند ایستادهام برای شروع سال نوی من. تونستم خودم رو به خودم ثابت کنم و این ارزشمندترین کاری بود که برای کمی، فقط کمی آرومتر شدن فکرم انجام دادم.