آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- تو از این شهر خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

نمی‌دونم دقیقا چند سالم بود که برای اولین بار به رفتن فکر کردم اما خیلی ساله مطمئن شدم می‌خوام از این وطن برم. از همون سن خیلی کم دغدغه‌ام مهاجرت بود. الان هم دغدغه‌امه، بیشتر از همیشه. غمم اینه که نباید دغدغه‌ام فرار از خاکم می‌بود. غمم اینه که وطنم باید جای بهتری بود تا من برای نیازهای اساسی و ابتدایی انسانیم مجبور به مهاجرت نباشم.

غمم اینه که از سیزده-چهارده سالگی که حواسم جمع‌تر شد کمتر دوستی‌ای رو اجازه دادم شکل بگیره یا اگه شکل گرفت هیچ‌وقت اجازه ندادم عمیق بشه. زود بند ناف هر رابطه رو می‌برم چون نمی‌خوام دلبستگی بیشتری داشته باشم. غمم تموم آدم‌های عزیزی بودن که ازشون دور شدم تا دل کندن‌های دم رفتن بیشتر نشن. غمم آدمیه که دوستش دارم و باید رهاش کنم و برم. غمم هر چیزیه که از الان دارم از دست می‌دم تا مهاجرت سخت‌تر نشه و هرچیزی که با مهاجرت از دست خواهم داد. غمم تموم این دل کندن‌ها و دوری‌هاست. 

اون‌قدر تو زندگیم دل کندم و رفتم، اون‌قدر زود به زود از هر شهر و هر خونه خداحافظی کردم که یاد بگیرم چطور باهاش کنار بیام؛ حتی ازش لذت ببرم اما حرفم اینه که نباید «مجبور» باشی. من می‌تونم دل بکنم اما نباید برنامه‌ی ثابت و اجباری زندگیم باشه. نباید برای داشتن «حداقل‌ها» مجبور به رفتن بشم. باید موندن یکی از گزینه‌هام باشه نه این‌که حتی بهش فکر هم نکنم و از این‌که نتونم برم بترسم و مدام مضطرب بشم. نباید کابوسم این باشه که نتونم مهاجرت کنم و این‌جا ساکن بشم. درد من خود رفتن نیست، که اتفاقا دوستش دارم و مشتاقم بهش؛ دردم اجبار به رفتنه. مشکلم این ترسیه که از موندنی شدن دارم. غمم این سرزمینیه که انگار آبادیش یه رویای محاله.

«ای سرزمین! کدام فرزندها در کدام نسل تو را آزاد، آباد و سربلند با چشمان باور خود خواهند دید؟»

۲
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان