آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- پل رو پشت سرت خراب کن

داره با جدیت تمام توضیح می‌ده: یا تمامش رو با همه‌ی نتایجش قبول کن و انجامش بده یا رهاش کن. خودت رو اسیر برزخ نکن. نشه که هم بخوای و هم عواقب رو نپذیری. تو برزخ هم چیزهایی که داری رو از دست می‌دی و هم چیز جدیدی در ازاشون به دست نمیاری. یا ازش بگذر و عقب بکش یا از اونی که الان داری بگذر و به سمتش قدم بردار. برزخ هردو رو ازت می‌گیره، سرخورده‌ات می‌کنه، خسته‌ات می‌کنه. 

فکر می‌کنم حرفاش تموم شده. تشکر رو تایپ می‌کنم و میام صفحه رو ببندم که ادامه می‌ده: هردومون از انتخابت مطمئنیم فقط نمی‌فهمم چرا این‌قدر برای راضی نگه داشتن بقیه موندی وسط راه. پل رو پشت سرت خراب کن تا راه برگشتی نباشه و مجبور به قدم برداشتن بشی. داری هر دوتاش رو از دست می‌دی چون موندی اون وسط و می‌خوای راه خودت رو برای خودت پیش بری و از راه دیگه هم بخاطر اونا چیزی کم نذاری. فکر می‌کنی یه نفر می‌تونه دوتا مسیر مخالف هم رو در آن واحد پیش ببره؟ تموم خرابیایی که تو مسیر خودت پیش اومد رو ببین. علت همه‌اشون این بود که وقتایی که باید حواست جمع خطرها و انحرافی‌ها بود داشتی مسیر دیگه رو می‌ساختی. هیچ راهی نیست که هر دوشون باهم جلو برن. حواست باشه تو هرکدوم که جلو بری یعنی تو دیگری داری به عقب برمی‌گردی و من نمی‌فهمم چی شده که تو داری مسیر بقیه رو جلو می‌ری و از مقصد خودت دور می‌شی. 

نمی‌دونم، خودم هم نمی‌دونم. فکر می‌‌کنم باید یه جایی باهاشون ‌راه بیام، فکر می‌کنم من نباید اونی باشم که ناراحتشون می‌کنه. نمی‌خوام یه نگرانی اضافه باشم. دارم فکر می‌کنم چطور این‌ها رو بگم که صبرش تموم می‌شه و باز خودش شروع می‌‌کنه: این‌قدر خودت رو گیر راضی کردنشون نکن. این خرابی درس بشه برات که دیگه فقط رو مسیر خودت متمرکز باشی. چرا می‌خوای تموم سختی‌ها و زحمت‌هات رو خراب کنی و از راهی که با تموم وجود می‌خوایش بگذری فقط برای راضی کردن بقیه؟ مگه نمی‌گفتی همون یه باری که این کار رو کردی برای همیشه‌ات کافیه و پشیمونی دیگه‌ای رو نمی‌خوای؟ چی شد پس؟ چرا دوباره همون اشتباه رو تکرار می‌کنی؟ تا کی آوا؟ تا کی؟ باز می‌خوای انرژیت رو صرف اون راه مسخره کنی و بعد که باعث شد از خواسته‌ی خودت جا بمونی حالت بد بشه؟ چندبار دیگه باید خودت رو بشکنی تا دست برداری؟

من حتی از فکر کردن بهش خسته‌ام. جوابی نمی‌دم. در واقع نمی‌دونم که باید چه جوابی بدم. مشکل این نیست که حرفشو نمی‌فهمم. مشکل اینه که می‌فهمم و جوابی ندارم. درست می‌گه، من دارم خراب می‌کنم همه چیز رو. فقط می‌گم متوجهم. منتظرم تموم بشه این مکالمه. تموم نمی‌شه. حرفشو از سر می‌گیره: نگاه کن به خودت. نگاه کن به راهت. ببین چندتا قله از راهی که می‌خواستن رو فتح کردی اما حس پیروزی داری؟ حس فاتح بودن داری؟ آره تو این راه ترکوندی چرا پس حالت بده؟ ببین از رویات موندی. چرا؟ چون می‌خواستی انتظارات بقیه رو درست انجام بدی. چی شد؟ چی نصیب تو شد؟ چی جز موندن از راهت؟ چرا حواست نیست داری چی رو قربانی می‌کنی؟ امروز و فردا و یک سال دیگه انتظاراتشون رو برآورده کردی، بعدش چی؟ تموم قله‌ها رو فتح کردی، چه فایده‌ای داره وقتی فقط انزجار تو وجودته؟ همه‌ی اینا به ناراحت نشدنشون می‌ارزه؟ چندبار باید بخاطر ناراحت نشدنشون این درد رو بکشی؟ بذار یا قبول کنن مسیرت رو یا ناراحت بشن و ازت رو برگردونن اصلا.

اگه بگم خودم قبلا به همه‌ی این‌ها فکر نکردم دروغه ولی به انجامش که می‌رسم نمی‌دونم باید چی‌کار کنم و چطور پیش برم. باز دست و دلم می‌لرزه و از خودم می‌گذرم. 

 ***

این نوشته و مکالمه از پنج سال پیشه، از اون روزها که می‌خواستم بزنم زیر میز و راه خودم رو برم اما هنوز جرات نداشتم. هنوز به این آرزوی جدید هم کامل باور نداشتم. اون روزها نوشتمش و حتی جرات نکردم پستش کنم. امروز اما، حالا که پنج سال می‌شه که زیر میز زدم و این بهترین کاری بود که برای خودم کردم، که پل رو پشت سرم خراب کردم و چون راه برگشتی نبود با تمام توانم تحت هر شرایطی رو به جلو قدم برداشتم، حالا می‌تونم ازش حرف بزنم.

۰ ۱
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان