دو سال شد که نور زندگیم شدی و از تو نوشتم، زیاد نه، اما نوشتم. زیاد نه چون بیشتر وقتهایی دست به قلم میشم که تو قعر سیاهیام. برای همینه که عموم نوشتههام غم دارن، سردرگمی دارن، تاریکی دارن. حالا دو ساله که تو دستم رو گرفتی نذاشتی تو سیاهی غرق بشم. تموم غمها، شادیها، حرفهام رو به گوش و آغوش تو میرسونم. نوشتن مال وقتهایی بود که کسی نبود باهاش حرف بزنم.
برای اینکه تو خاطراتم ثبت بشن تا یه روزی برگردم و با مرورشون لبخند بزنم اما، گه گداری میشینم پای دفتر و ازت مینویسم. برای اینکه روزی که من نباشم اینهمه روشنی و زیبایی که تو ثبت کردی تو خاطرم از بین نره. که آدمهایی نوشتههامو بخونن و ببینن بعد از اون همه تاریکی نور اومد. ببینن تو چطور به قلبم روشنی بخشیدی.
نمیدونم که چطور چرخ جهان چرخید تا تو سر راهم قرار بگیری، ذره ذرهاش عجیبه. از اولین باری که حرف زدیم تا تموم نشدنهای چند سال قبلش که اگه هرکدوم میشد، من جای دیگری از این جهان بودم و هیچوقت راهم به تو نمیرسید. قبلا هم گفتم، با تموم دردی که هربار میکشم، همیشه میدونم ته نرسیدنها به مسیرهای جدیدی میرسه که تو بهترین خیالاتت هم شاید نمیدیدیش. تو این بار ته مسیر اون نرسیدنها بودی، زیباتر از هر مسیر و هر خیال و هر آرزویی که داشتم. روشنتر از هر چراغی، عزیزتر از هر خواستهای.
چرخ دنیا چندسال منو چرخوند تا به تو برسم و تموم اون چرخیدنها ارزشش رو داشت. تو ارزشش رو داری. تو که آغوشت جهان کوچک و امن منه. تو که ماه شدی تا به اوج سیاهی شبهای تاریکم روشنی بدی.
دو سال جادویی با تو، دو سال زیباتر از تمام بیست و یک سال قبلش. مبارکم باشی عزیز من. مبارکه سالگرد روزی که پا به زندگیم گذاشتی تا کاری کنی که زندگی قبل از تو شبیه یه opening بیست و یک ساله برای ورود و حضور پرشکوهت به نظر بیاد.