بلاخره تونستم حرف بزنم از این درد دوساله. از المپیاد و آدمی که به خودش اجازه داد با رویای ما بازی کنه. از رویایی که از چنگمون بیرون کشیده شد و اونقدر سوگواری براش سخت بود که دو سال ازش حرف نزدم. از حماقت خودمون که فکر میکردیم اون آدم دلسوزمونه پس تمام و کمال به حرفش عمل کردبم و با سیستم اون پیش رفتیم. نمیتونم بگم همه چیز تقصیر اونه. بخش بزرگی از این ماجرا اشتباه ما بود. ما بودیم که ادعای این آدم رو باور کردیم و قبول کردیم راه رو بهتر از ما بلده، ما بودیم که بیجا اعتماد کردیم و تموم قصه رو سپردیم بهش. اونقدر این ماجرایی که پیش اومد برامون دور از ذهن که حتی لحظهای به فکرمون خطور نکرد ممکنه داستان این باشه.
تقاص بزرگی پس دادیم تا یاد بگیریم به حرفها و ادعاها اعتماد نکنیم و خودمون پیگیر هر قصه بشیم. باید میفهمیدیم که آدمها با چیزی که ما فکر میکنیم و خودشون سعی دارن نشون بدن فرق دارن. ریز به ریز هر کاری رو باید خودمون باز چک کنیم چون کارشکنی زیاده. باید میفهمیدیم تو سیستم آموزشی مریض این کشور چه خبره.
تاوان اشتباه ما از دست دادن رویامون بود. باید مینشستیم و فروپاشیدنش رو تماشا میکردیم. این درد اونقدر بزرگ بود که باورم نمیشه گذشت و من هنوز دارم ادامه میدم. اونقدر بزرگ بود که بعد از اون میترسم چیزی رو اونقدر زیاد دوست داشته باشم، می ترسم از رویا بافتن. بعد از اون مدت بسیاری رو فقط به تماشا نشستم. درس و کار رو کنار زدم و هیچ کاری نکردم. برای هیچ چیز اونقدر خالصانه تلاش نکردم. هیچ چیز رو با تمام وجودم نخواستم. راحت رها کردم و گذشتم و خودم رو متعلق به جایی ندونستم. دیگه چیزی رو برای خودم نمیدونم. این تاوان اشتباه بزرگ نوجوونیمه.
وقتش شده ازش بگذرم. حالا که میتونم ازش حرف بزنم و دیگه اونقدر عذاب آور نیست، وقتشه بگذرم و یاد بگیرم وقتی یادش میافتم بغض نکنم. وقتشه چشمهام رو ببندم و به خاطرهها بسپرمش. گذشته رو در گذشته رها میکنم و میرم ببینم آینده چی داره برام.