میم ازم میپرسه چرا سعی نمیکنی قدمهاتو مینیمم و متمرکز کنی؟
به این سوال تو قالبهای مختلف زیاد فکر کردم. مسئلهام اینه که ترجیح میدم برای قدمهایی که برداشتم اذیت بشم تا این که حسرت بخورم برای قدمهایی که باید برمیداشتم. فکر میکنم هیچ وقت دیگه شاید این آزادی در انتخاب، این زمان و انرژی و پشتوانهای که تو بیست سالگی برای جست و جو و کشف و شروع راههای مختلف و برگشتن از راههایی که میفهمم مال من نیستن رو نداشته باشم.
احتمالا وقتی مهاجرت کنم، مستقل بشم، از خانواده جدا بشم و تمام وکمال مسئولیتهای زندگیم و تامینش پای خودم باشه، دیگه این وقت و انرژی و آزادی رو ندارم. دیگه قدمها و تغییر مسیرهام باید کمتر و حساب شدهتر باشه. چرا پس از فرصتی که الان دارم استفاده نکنم؟ چرا این شوق و شوری که الان دارم رو به کار نگیرم و بهش جهت ندم؟ تا بعد میون همینها جهت اصلیم رو برای دورهی ثباتم پیدا کنم. چرا الان چیزهای مختلف رو یاد نگیرم و قوت و ضعف و تواناییهام رو شناسایی نکنم؟
میدونم وقت برای آروم گرفتن و ثابت شدن بسیاره. از یه جایی به بعد حتی اجباره. اما این فرصت محدوده و میخوام با تمام توانم ازش استفاده کنم.
«موجیم و وصل ما از خود بریدن است
ساحل بهانهایست رفتن رسیدن است»