برای آوای تیره و تار زیاد نوشتم. این تنها راه نجاتش از سیاهی بود. نمیتونستم اون نوشتهها رو با کسی مشترک بشم، حتی الان نمیتونم خیلیهاش رو بخونم اما باید مینوشتم تا بتونم گذر کنم.
حالا میخوام برای آوای راضی و سرشار از شوق بنویسم. برای آوایی که بلاخره قبول کرد تازه اول راهه و هزار راه نرفته جلوی روش هست. برای آوایی که میدونه حال خوب و بدش هردو گذرا و موقتیان اما میخواد هر دو رو با تمام وجود حس کنه.
دختر کوچک و سرکش درون من، خوب میدونی و میدونم این روزها نتیجهی چیه. نتیجهی تموم صبوریت، تموم دردی که کشیدی، تموم دویدنهایی که فکر میکردی به بنبست خوردن. این روزها دقیقا از دل تموم اون سیاهی اومدن. از دل تردیدها و تصمیمهای دردناک و ریسکهای بزرگ و غمهای زیاد. از اون که دست از احساساتت کشیدی و یاد گرفتی تو نقطهی درست چه چیزی رو رها کنی برای چه هدفی. یاد گرفتی دست بکشی و قربانی کنی برای چیزی که درسته نه برای احساسات بی سر و ته و اشتباه.
این حجم از اشتیاق و رضایت حاصل اون لحظههاییه که برای اولین بار در تموم زندگیت دست از کمالگرایی کشیدی و سعی کردی فرصت بدی به اون چیزی که کمال توی ذهنت نبود اما عقلانی بود. حالا از همون به کمالی که میخواستی رسیدی. خیلی سریع چند نقطهی مشخصی که تو ذهنت داشتی رو رد کردی و به نقطهی “انجامش دادم” رسیدی.
من و تو این نقطه رو دور میدیدیم، فکر میکردیم اهدافی که برای نزدیکی بیست سالگی در نظر گرفتیم رو تا چندین سال بعد از اون هم به دست نمیاریم. حالا نگاه کن، همه رو میونهی نوزده سالگی به دست آوردیم و مجبور شدیم اهداف بزرگتر و جدیتری برای بیست سالگی مشخص کنیم. اینها رو برای روزهای سیاه آینده به یاد داشته باش.