دوباره یادت مثل خوره افتاده به جونم. الان که یادت دوباره درگیرم کرده حواسم جمع شد که تو این چند ماه تو تموم بالا پایینها، غم و شادیها، هیچ کجا به یاد تو نیفتادم. ظاهرا تو فراموشیت موفق بودم تا اینکه دیشب دوباره اومدی به خوابم و کل امروز نتونستم از ذهنم بیرونت کنم. مدام نگاه گیرای مهربونت تو ذهنم تداعی میشه. مدت زیادی بود که نسبت به تو بیحس بودم اما حالا دوباره دلتنگی بعد از ماهها اومده سراغم. تو اون ماههایی که بهت فکر میکردم و دلتنگ نمیشدم و این مدتی که دیگه حتی بهت فکر نمیکردم چقدر همه چیز عادی بود و دوباره تو و چشمهات فرود اومدین وسط روزهام.
میدونم که بیحسی و فراموشی تمام زمان میبره برای همین به خودم سخت نمیگیرم. شاید یه روزی دیگه به خوابم هم نیای؛ اما الان اومدی و میگذره و من دوباره ادامه میدم. قرار نیست یه یاد کوتاه تموم زحمتهام رو به باد بده. وقتی میدونم راه درست چیه دیگه ازش بر نمیگردم مگه اینکه راه درستتری پیدا کنم. تو اما راه درستتر نیستی، تو انتخاب درستی برای الان نیستی. آوا باید رشد کنه، آوا باید رها بشه و تو بند تعلقی، آوا باید بیحس بشه و تو چشمهی جوشان احساساتشی، آوا باید برنگرده و تو دلیل برگشتنی، آوا خیلی ناقص و کوچکه و تو برای آوا خیلی بزرگ و کاملی. آوا باید هزار راه نرفته رو بره و تو زیادی تلاطم داشتی و حالا باید لنگر بگیری. آوا به خودش قول داده که به تو برنگرده هرچقدر هم که تو بینقص باشی. قول داده و هرگز از قولش بر نمیگرده.