تموم روز میدوم دنبال هرچیزی که شاید برای رفتن کمکم کنه. خودم رو تحت فشار میذارم و یه وقتایی از خستگی گریه میکنم اما دست از این دویدن بر نمیدارم. امروز درحالی که از شدت خستگی و فشار بغض خفهام کرده بود و حتی ظاهرم نشون میداد که چه بلایی سرم اومده میم نگهم داشت و پرسید چرا؟ چرا اینقدر اذیت میکنی خودت رو؟ چرا داری خودت رو میکشی که "شاید" بتونی زودتر بری. چرا آروم نمیگیری تا دانشگاهت تموم بشه؟ چرا به خودت و به راهت زمان نمیدی؟
از وقتی اینو گفت مدام تو سرم می چرخه سوالش. میچرخه و همهاش به یه جواب ثابت میرسم. میگردم دنبال جواب دیگهای ولی پیدا نمیشه. هیچ دلیل دیگهای جواب این عجله نیست. نمیخوام بعد از دانشگاه باز یکی دو سال وقتم تلف بشه. جواب میم رو وقتی پرسید ندادم تا مطمئن بشم اما آخر گفتم بهش چون نظرم همونه. نمیخوام وقتی شرایط درست بشه یک روز بیشتر رو هم اینجا بگدرونم. چرا؟ زیرا که وطن هرگز برای من خانه* نبود.