درست تو نقطهای که داشتم فکر میکردم بلاخره روزنهی نوری داره خودشو بهم نشون میده و بعد از سالها تلاش بینتیجه دارم نتیجهی کوچیکی میگیرم با سر رفتم ته چاه. من به حکمت و قسمت و این چیزها باور ندارم. دارم میگردم دنبال علت و معلول. سه روزه با چشم گریون و صدای لرزون دنبال دلیلم. از انکار و خشم گذشتم و حالا تو مرحلهی غم این سوگم. سه روز پیش فکر میکردم اینبار دیگه نمیتونم پاشم اما امروز پنج صبح اشکام تموم شد و پاشدم ببینم چه تغییری میتونم ایجاد کنم. نمیگم چون قوی بودم پاشدم و از این دست حرفها، نه؛ این دفعه پاشدم چون چاره دیگهای نداشتم. عملا تموم راههای برگشت رو خراب کردم برای همچین روزی که یه وقت وسوسه نشم و برگردم؛ مجبور بشم پاشم و پیش برم.
اشکهام تموم شدن و ظاهرا باید بپذیرم و مجددا نقشهی راه بچینم. نقشه میریزم و با صدای بلند برای خودم تکرارشون میکنم. به خودم قول میدم خودم روزنهی نوری بشم که راهم رو روشن میکنه؛ هرچند کمسو، نامطمئن و ناامید. مثل همیشه مطمئنم که «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم.»