تموم امروز رو گریه کردم. از لحظهای که با آلارم بیدار شدم و لپتاپ رو روشن کردم تا همین الان. جزوه نوشتم و گریه کردم، درس جواب دادم و گریه کردم، پروژه آماده کردم و گریه کردم، کتاب خوندم و گریه کردم. تماسها رو ریجکت کردم و پیام دادم عذرخواهی کردم گفتم که حوصله ندارم فعلا، در جواب پیامها هم همین رو گفتم. دارم سعی میکنم چیزی رو هضم کنم که به نظرم محال بود اتفاق افتادنش. انکارش کردم، سرپوش گذاشتم روش، خودم گردن گرفتمش اما نه، بود و نمیشد قبولش نکرد.
نمیدونم چطور باید اوضاع رو رو به راه کنم. هیچ ایدهای ندارم که کجا ایستادم و چه کاری ازم برمیاد. دارم احتمالات رو پیشبینی میکنم تا سعی کنم بگردم دنبال راهحل. گیج وسط ماجرا ایستادهام و سعی میکنم هضمش کنم. گاهی تا یه جایی فکر میکنی داری عجله میکنی و زود تصمیم میگیری و یهو یه جا تو صورتت میخوره که باز کن چشمت رو و ببین زیادی هم صبوری کردی، زیادی فرصت دادی. دیگه خودت رو از این مرداب بیرون بکش.
هنوز نتونستم بفهمم من دارم زیاد سخت میگیرم یا همه چیز همینقدر که من ازش برداشت کردم بهم ریخته و فاکداپه. فقط میدونم یه چیزی اینجا درست نیست. من با این محیط جور نمیشم. میدونم که سیستم من فرق داره و نمیتونم همچین وضعیتی رو قبول کنم. مطمئنم جایی که مدام فکر کنم کمم، اشتباهم، ایراد دارم قطعا جای درستی برای من نیست. میدونم جایی که ویژگیهام رو خوب یا بد به عنوان نقطه ضعفم مدام تو صورتم بکوبن و عملکردم رو نادیده بگیرن نباید بمونم.