مدت طولانیایه که حرفای استاد فقط یه نجوان که گوشم میشنوه اما مغزم بهشون بیتفاوته. یه صفحه باز کردم و دارم تند تند تایپ میکنم شاید ذهنم آروم بگیره. امید بستم به راهی که تهش بسته است و میدونم احتمال این که نتونم بازش کنم و سرخورده بشم زیاده؛ میدونم این رو ولی اونقدر از سکون میترسم که تو این راه قدم برمیدارم. سنگ پشت سنگ جلوی پام قرار میگیره؛ من اشکهام رو نگه میدارم و سعی میکنم ازشون بگذرم. میدونم که شدنش سخته اما نیاز دارم حداقل خودم مطمئن باشم گام برداشتم، تلاش کردم و چیزی کم نذاشتم. احتیاج دارم که مطمئن باشم به خودم بدهکار نیستم و اما و اگری این وسط وجود نداره.
استاد میگه یکی از راه حلهایی که اینجا خوب جواب میده ایگنور کردنه. چشمهام رو به هم فشار میدم و سعی میکنم به زمان حال برگردم. با خودم تکرار میکنم تو هم باید به ایگنور کردن ادامه بدی. ایگنور کنی که تهش ممکنه چی بشه. چه اهمیتی داره اصلا؟ چقدر من سعی کردم به تو یاد بدم مهم قدم برداشتنه؟