هزارتا صبح شنبه پشت هم ردیف میشن و بعد تو تازه میبینی چه کارهایی از دستت برمیاومده. تازه میبینی چه کارهایی کردی که فکرشون رو هم نمیکردی و چه کارهایی میتونستی انجام بدی ولی ترس از شروع جلوت رو گرفته.
تسک جدید رو شروع میکنی و میبینی بعد از تموم سر و کله زدنها و به زور انجامش دادنها و وسط راه گیر کردنها بلاخره روون و بدون درگیری انجامش میدی و داری به چند نفر هم تو انجامش کمک میکنی. مسیر جلوت بلاخره تو ذهنت روشن میشه و حس میکنی این رشد ارزش چیزهایی که براش قربانی کردی رو داشت.
تسک بعدی رو شروع میکنی و سخته، این قسمتی از مسیر جدیدیه که تازه شروعش کردی. حس ناتوانی و خستگی سراسر وجودت رو میگیره و ساعتها درگیرشی ولی یادته که چطور تو مسیر قبلی از همین نقطهی سردرگمی به تسلط رسیدی. سعی میکنی به خودت و به پروسه اعتماد کنی و کم نیاری. سعی میکنی کلافگی رو به روت نیاری و بلاخره به جواب برسی. میدونی مهمتر از نتیجه شروع کردنه و مهمتر از اون ادامه دادن.