کلافهام. ایمیلی که منتظرشم هنوز نیومده. خوابم، تغذیهام و ورزشم بهم ریخته. پرخوری عصبی برگشته و میلم به شیرینی تمومی نداره. ذهنم سنگین و خسته است. فشار کارهای روی دستم تو اوجه و انرژیای برای رسیدن بهشون ندارم. رفتارهای ایمپالسیوم زیاد شدن و این عصبیترم میکنه. این وسط فشار انتظارات دیگران هم خستهام کرده. دلم برای روزهای آرومی که چندسالی میشه که خبری ازشون نیست تنگ شده. دلم برای استرس نداشتن تنگ شده. دارم خودم رو گم میکنم. نمیدونم کدوم تصمیم و کدوم رفتار واقعا مال منه و کدوم بر اثر اضطرابه.
امروز از صبح تا همین الان که ساعت دو و نیم شبه مودم پایین بود. دو وعده غذا رو اسکیپ کردم، یه دریا قهوه خوردم، کار نکردم، با هیچکس حرف نزدم و الان بخاطر این بینظمی کلافهترم. تو این نقطه حالم با خودم بده. تا همین دیروز با خودم خوب بودم و فقط شرایط اذیتم میکرد حالا ولی دیگه از خودمم بدم میاد. مکالمه درونیم با خودم به شدت بد شده. حتی از این که چندباری از حال کنونیم نوشتم هم دیگه بدم میاد.
دیشب آخر کار مدیرم کلی ازم تعریف کرد و بهم گفت دوست داره هر بیزنسی که داره من بخشی ازش باشم؛ حتی در آینده به عنوان مدیر و شریک. استادم هم اواخر ترم پیش همچین چیزی بهم گفته بود. اولش یکم خوشحال شدم ولی از اون موقع تا الان دارم فکر میکنم من اونقدر که آدمها فکر میکنن کارآمد نیستم. احساس میکنم فقط دارم توانمند بودن رو ماسک میکنم و همین روزاست که این ماسک کنار بره و من نابلد و ضعیف رو همه ببینن. همین روزاست که یه اشتباه بزرگ کنم و بعد از دیدن من بدون ماسک مدیرم حرفش رو پس بگیره و استادم ازم امید ببره. خیلی میترسم که دستاوردهامو از دست بدم. من خیلی چیزها رو بلد نیستم.