پس زمینهی تموم روزهام یه ترس بزرگه. من از دوری، از فاصله میترسم. از این که بخوام ببینمش و نتونم، از این که بخوام چیز جالبی بهش بگم و نتونم خندهاش رو ببینم، از این که دلم تنگ بشه و نتونم برم پیشش و بغلش کنم میترسم. از شبهایی که باید بخوابم با فکر این که فردا هم نمیبینمش میترسم.
حالا تو دلتنگیای وسط ماجراییم. سفر رفتم و دلتنگ بودم، کرونا گرفتم و قرنطینه شدم و درد دلتنگی اگه از درد بیماری بیشتر نبوده باشه، کمتر هم نیست. حالا به بودنش تو تار و پود زندگیم عادت کردم و یه روز که نیست از دلتنگی کلافه میشم. یه هفته است که ندیدمش و از وقتی تو چت خداحافظی کرد که بخوابه نشستم عکسش رو نگاه میکنم و اشک تو چشمام جمع شده.
همین روزا اعزام میشه سربازی و من بجای استفاده بردن از این روزهای آخری که میتونیم مدام پیش هم باشیم باید تو قرنطینه بمونم. مگه کلا چقدر قبل از رفتن فرصت داریم؟ چقدر وقت داریم تا برای دوری بزرگمون آماده بشیم؟
من از ندیدنت، از نشنیدن صدات، از لمس نکردن، از پر نشدن مشامم با عطرت، از این که نتونم ببوسمت میترسم. من از دوری از تو خیلی میترسم.