باهاش خداحافظی کردم، اشکهام رو نگه داشتم تا غمگینش نکنم و راهی شد که بره به این سربازی اجباری کوفتی. یک روز و نیم تو بیخبری به خودم پیچیدم. هر چقدر میخوام تظاهر کنم که من قویام نمیتونم. این مدت زمان بیخبری مثل خوره به جونم بود تا این که تماس گرفت و صدای خستهاش حالم رو بیشتر بهم ریخت. نمیدونم من این جوری فکر میکنم یا واقعا کلافه بود. هرچی بود این لحن و این صدا هیچ شباهتی به لحن و صدای همیشگیش نداشت.
من تو اون شهر و خوابگاه با قطعی اینترنت یه گوشه از این تنهایی و بیخبری و محصور بودن رو تجربه کردم و میدونم که پادگان خیلی از اون بدتره. من تو اون شرایط کلافه شده بودم و یک دنیا گریه کردم و تنها چیزی که باعث شد بتونم شب اول رو بگذرونم نیم ساعت تماس آخرشبمون بود. حالا این بچه تو شرایط خیلی خیلی بدتر از اونه و حتی نمیتونه تماس بگیره و حرف بزنه. کل امکان حرف زدنمون همون دو دقیقه سر ظهرش بود. چی بهش گذشت شب اول؟ چی بهش میگذره این شبا؟
نمیدونم کدوم کفهی ترازوی بدی حالم سنگینتره. دلتنگی و بیخبری و دوری خودم یا شرایط مزخرفی که تو توشی. کاش میشد نیمی از عمرم رو بدم و عوضش تو هرگز تو این شرایط نباشی، هیچ کس نباشه. کاش بیدار میشدم و میدیدم کل ماجراهای تلخی که یک ماه گذشته تو زندگی شخصیم اتفاق افتادن فقط یه کابوس بودن.