سه شنبه ۱۷ آبان ۰۱
چشمهای خشمگینش رو به یاد میارم و میلرزم. باورم نمیشه که رفته. باورم نمیشه که هیچ کدومشون واقعا مرده باشن. همش منتظرم بیدار بشم و ببینم کابوس بوده. منتظرم ماجرا تموم بشه و برگرده و بگه فقط رفته بود جایی که استراحت کنه و حالا برگشته. منتظرم بگه اون چیزی که چشمهام دیدن واقعیت نداشت. بگو، بگو که بعد از این روزها برمیگردی، بگو که همهاتون برمیگردید. نمیخوام باور کنم سهم شما از آزادی زیر خاک رفتن تنتون بود. شما که شایستهی زندگی بودید. برگرد و بگو که تاریکی نتونست جون عزیزتون رو بگیره.