جاهای خالی نه تنها پر نمیشن بلکه بزرگتر و دردناکتر میشن. چیزی مثل جای خالی انگشتهات بین انگشتهام و جای خالی سرت تو گودی گردنم. هرچی دنبالت میگردم پیدات نمیکنم. دور از تو همه چیز کدره، همه چیز تیره است.
من به طولانی مدت ندیدنت عادت ندارم و این جای خالی شبیه خنجر تیزی داره قلبم رو خراش میده. تو این حجم از تاریکی این روزها تو تنها نوری و حالا که از تو هم دور شدم تاریکی داره من رو در خودش میبلعه. این دیدن هرروزهی تو تنها چیزی بود که زخمهای عمیق و دردناک این روزها رو کمی تسکین میداد و این نبودنت و ندیدنت شبیه نمک روی زخمهامه.
الان که ازت دورم و حتی جایی نیستم که این دوری ارزشش رو داشته باشه، ازت دورم و این برای یه تصویر بزرگتر و کاملتر نیست فقط روزها رو میشمرم تا تموم بشن و برگردیم به نقطهای که تو بودی. نزدیک و پررنگ و روشن بودی. فاصلهام باهات به قدر گفتن یک «دلم تنگ شده» بود و جمله به سر نرسیده تو دم در بودی. حالا ولی فاصلهامون جادههای طولانیه و این دلم تنگ شدهها فقط بغضن.