دوشنبه ۳۰ آبان ۰۱
از جهت زندگی شخصیم دو ماهه که تو یه کابوس ترسناکم و تموم نمیشه. دونه دونه آرزوهام میسوزن و خاکستر میشن، تموم زحمتهام بر باد میرن، آدمهای عزیزم ازم دور میشن و این کابوس تموم نمیشه. نه فرصت سوگواری دارم نه توان گذر کردن. خجالت میکشم وسط این جنگ عجیب به کسی از غم خودم بگم، حتی خجالت میکشم که وسط این غمهای بزرگ جمعی این غم شخصی رو دارم. از زندگی اجتماعی هم هرچیزی که من بگم حرف اضافیه. میدونم که حالا دیگه برام فرقی نمیکنه ته داستان خودم چی میشه، برام مهم اینه که ته داستان ما چیه. بعدا فرصت برای غصه خوردن و دوباره سگ دو زدن زیاده. امروز و اینجا مهم زنده نگه داشتن امیده.