تلفن رو که قطع کردم نشستم روی تخت و تا جایی که اشک داشتم گریه کردم. فشار زیادی رومه، ضعیفم و از مدام قوی نشون دادن خودم خسته شدم. از این که بغضم رو قورت بدم، صدام رو صاف کنم و بگم «اشکالی نداره، یه فرصت دیگه» خستهام. از تظاهر به این که خشمگین و غمگین نیستم و پذیرفتم و برام اهمیتی نداره خستهام. از این که نشون ندم آوار شدم هم خستهام.
دو ماه گذشته حد زیادی از استرس و فشار روانی رو با خودم حمل کردم، تمام سیستم فکری و جسمیم بهم ریخت، از تغذیه و ورزش تا هرچیز دیگهای هیچ برنامهی سالمی نداشتم و حالا سختترین pms این سالها رو دارم تجربه میکنم. دردهای جسمیم شدیدن و دردهای روحیم شدیدتر. با یه ابراز دلتنگیش پشت تلفن تمام روز گریه کردم و از زمین و زمان شاکی شدم که حالا، حالا که ضعیفترینم، حالا که آسیب دیدهام و از هر وقت دیگهای به آغوشش محتاجترم باید ازش دور باشم.