چند وقت پیش یه نفر تو بلاگش نوشته بود در زمانهای سخت باید یه رومنسی باشه که دلت رو بهش گرم کنی؛ که تنها طاقت آوردن تو زمانهای این چنینی خیلی خیلی سخته.
اون موقع که خوندمش تنها بودم و تنها دوام آوردم. در واقع افسرده شدم، کلافه شدم. اون سال رو تا به سر رسوندم تکه پاره شدم. که من نه فقط تنها بودم بلکه داشتم چندتا دل کندن بزرگ رو پشت سر میگذاشتم و در حال گذر از چیزهای بزرگی بودم. اون موقع به اون نوشته خندیدم و گفتم ما فعلا راهی جز تنها دوام آوردن نداریم و در جایگاهی نیستم که بتونم تایید یا تکذیب کنم و بگم الان که تنهام کارم سختتره یا نه.
امروز که اینجا نشستم و باورم نمیشه با این چنین وضعیتی هنوز سرپام، میتونم تایید کنم که رومنسها میتونن نجاتت بدن. من گاهی تا صبح اشک میریزم و از هم میپاشم و بعد تو با چندتا جمله تکههای آوا رو جمع میکنی. وسط آشوب بزرگ زندگی همهامون و آشوب کوچیکتر زندگیم میتونم اشکهام رو پاک کنم و با تو زیر بارون بچرخم. میتونم حتی حین دست و پا زدن برای زنده موندن از زندگی کردن، از این لحظه، از تمام و کمال استفاده کردن از لحظههام غافل نشم. میتونم گاهی یه گور بابای آینده و اضطرابهاش بگم و چندساعتی حضور واقعی در حال رو تجربه کنم و همهی اینها اثر حضور تو در این لحظهان. تو دستم رو گرفتی تا تو این جهان شلوغ گم نشم. تویی که داری من رو به زندگی بند میکنی.