آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- شادی‌های تنهایی

داشتم این پست فاطمه رو می‌خوندم و اشکی شدم؛ چون یه لحظه تموم تصویرهای خودم از تنهایی تو شادی کردن جلوی چشمم اومدن. تموم شادی‌هایی که صرفا چون تعریف من از پیشرفت کردن و دستاورد داشتن با اطرافیانم فرق می‌کنه توشون تنها بودم، تموم رسیدن‌هایی که کسی موقع خوشحالی کردن همراهیم نمی‌کرد و چون تنهایی انجام دادنش دردناک بود خودم هم بی‌خیالش شدم و خوشحالی نکردم، برای دستاوردم جشن نگرفتم. همیشه موقع اتفاق‌های کلیدی زندگی من دیگری‌هایی بودن که توجه همه به اون‌ها بود و شادی یا رنج من دیده نمی‌شد.

حس کافی نبودنی که بخاطر این تفاوت ارزش‌ها می‌گیرم گاهی خیلی اذیتم می‌کنه. چند وقت پیش بین یه صحبتی حرف از مشاور کنکورم شد که رفتار بدی باهام داشت و حالا هربار تو اینستاگرام حرفی از قدم جدیدی می‌زنم یه جوری برخورد می‌کنه که انگار تو راه سختم همراهیم کرده. یه نفر بهم گفت بلاکش کن و من گفتم نه اتفاقا، دوست دارم باشه و ببینه که آدم‌ها اگه تصمیمشون با چیزی که اون می‌خواد بهشون القا کنه متفاوته قرار نیست بدبخت و هیچکاره بشن، ببینه می‌تونن به جاهای خوبی برسن و شاید اون رفتارش رو با دانش آموزهای جدیدش تکرار نکنه. بعد همون شخص برگشت بهم گفت حالا مگه تو به کجا رسیدی؟ تو هم هیچی نشدی که. اون لحظه تموم دیوارهایی که ساخته بودم تا این حس ناکافی بودنی که بهم می‌دن رو نبینم فرو ریختن. ساعت‌ها گریه کردم که اینهمه تلاشم و قدم برداشتنم نه تنها دیده نشد که تهش هیچی نشدن تعبیر شد صرفا چون مسیرم فرق داره. این‌که تو هزارتا چیز مهارت‌های کوچیک کوچیک به دست آوردم دیده نشد، این‌که معدلم رو بالا نگه داشتم درحالی که تو افسردگی دست و پا می‌زدم دیده نشد، این‌که عملکردم به قدری خوب بود که استاد سختگیرم که ازش تشویق نمی‌چکید بارها تشویقم کرد دیده نشد، عملکرد و نتایج خوبم تو کار، رسوندن انگلیسی از نقطه‌ای که همش توش گم بودم و هرچیزی رو باید هزاربار تکرار می‌کردم به زبانی که کل روز باهاش درس می‌خونم و کار می‌کنم، ادمیشنی که براش یک سال دویدم و تلاشم برای یادگیری زبان سوم هیچ‌کدوم دیده نشدن. 

نمی‌گم که کارهای بزرگی کردم و قدم‌های بزرگی برداشتم ولی همون کارهای کوچکم رو خوب انجام دادم، با افسردگی و اضطراب دست و پنجه نرم کردم ولی اجازه ندادم عملکردم رو خراب کنن، در حالی که باید سه تا مسیر مختلف رو همزمان پیش می‌بردم اجازه ندادم این شلوغی باعث بشه تو هیچ کدوم کم بذارم و هر سه رو عالی نه، ولی خیلی خوب انجام دادم. سخت‌ترین مسیری هم که کنار این‌ها پیش بردم کار کردن رو خودم و تغییر دادن آوا بود. کار راحتی نبود. پیدا کردن ضعف‌هام، ترس‌هام، گره‌های ذهنیم، تراماهام ،الگوهای غلطم و رفتارهای اشتباهم و مواجهه باهاشون و بعد تغییر دادنشون خیلی سخت و دردناک بود. پایین آوردن گاردم و پذیرا شدن ابعاد مختلف زندگی راحت نبود. گاهی اون‌قدر ازم انرژی می‌گرفت که از خیلی از برنامه‌هام جا می‌موندم اما حقیقتا خوشحالم که تا بیست و یک سالگی بخشیش رو انجام دادم و همه‌ی این‌ها رو تا سالهای بعد با خودم به دوش نمی‌کشم. 

نمی‌دونم چه اتفاقی می‌افته که اسم همه‌ی این‌ها می‌شه هیچی نشدن صرفا چون اون راهی که بقیه ازت انتظار داشتن رو تو نخواستی و توش قدم بر نداشتی. می‌شه هیچی نشدن چون ترجیح دادی جای اینکه فقط بچسبی به یک چیز و بترکونیش و این وسط خودت آسیب ببینی، به بعدهای مختلف زندگیت بپردازی، از خودت مراقبت کنی و فرصت زندگی کردنت رو از دست ندی. اینهمه تلاش می‌کنی و بعد می‌بینی کافی نبودی. با وجود تموم تلاشهات تشویق نمی‌شی، محبت نمی‌گیری، حمایت نمی‌شی و حتی بیش‌تر از همیشه حس ناکافی بودن بهت می‌دن. دیدم گاهی ته تلاش‌‌هام برای پرفکت بودن یه انگیزه‌ای برای پوشوندن این حس ناکافی بودنه، برای اینه که به خودم و اطرافیانم ثابت کنم کافی‌ام، برای این‌که تشویق و حمایت بگیرم.

گاهی خیلی از این موضوع اذیت می‌شم؛ نه به این دلیل که خودم هم اون شکلی فکر می‌کنم، بلکه چون خیلی جنگیدم با خودم تا پا روی کمالگرایی بی‌جا بذارم و چیزی که از نظر منطقم درست بود رو انجام بدم و مثل گذشته برای پرفکت بودن و کافی بودن کاری نکنم که بعدا نگاه کنم و ببینم فرصت‌هام رو از دست دادم و زندگی نکردم؛ ولی گاهی اون کمالگرایی میاد بالا و این به کمال نرسیدن رو تو سرم می‌زنه. این‌جاست که اگه یه نفر هم نفت تو آتیشش بریزه و با همون دید قضاوتم کنه من اون وسط تو آتیش می‌سوزم.

برای فاطمه: می‌دونم نوشتن از این چیزها راحت نیست، ولی ممنونم که قدرتت رو جمع می‌کنی و می‌نویسی. حس کردم دارم گروپ تراپی می‌شم و چند دقیقه‌ی نه چندان کوتاه از ته دل گریه کردم.

۱ ۱
آسو نویس
۲۲ اسفند ۲۲:۱۸

بعد از روزها سر نزدن به وبلاگ و پس از مدت‌ها ناامید شدن از وبلاگ دیدن این پستت و خوندنش قلبم رو گرم و چشمام رو تر کرد. ممنونم ازت که نوشتی ازش! فک می‌کنم همین ماها با نوشتن از این چیزاییم که چراغ امید رو برای آدمای شبیهمون زنده نگه می‌دااریم که انگار یه چراغی سوسو می‌زنه که هی! تنها نیستیا... کسی هست. کسی می‌بینه و شبیهته.

ممنونم ازت و دقیق‌ترین جمله متنت:

«نمی‌دونم چه اتفاقی می‌افته که اسم همه‌ی این‌ها می‌شه هیچی نشدن »

آره آوا. این هنوزم بزرگ‌ترین سوال منه :")

پاسخ :

وقتی نوشته تو رو خوندم حس کردم یه نفر از دور بغلم کرده (ممنونم :*) و نمی‌شد متقابلا بغلش نکنم، اما یکم طول کشید تا با حس ناشی از تکرار این‌ها تو ذهنم موقع نوشتنشون کنار بیام و بتونم بنویسم.
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان