نقطهی اشتراک تموم ماجراها اینه که همیشه درگیر آینده بودم. اونقدر با وسواس برای آینده برنامه ریزی کردم و سعی کردم پیش ببرمش که از حال غافل بودم. همیشه بعد از این که تموم شد و تجربهها رو از دست دادم، بعد از چندماه یا چندسال یادم میاد که باید اون زمان یه سری چیزها رو تجربه میکردم. یادم میاد نباید برای اولین تجربهها وسواس به خرج داد، نباید زیادی همه چیز رو با خط کش احتیاط و کمالگرایی اندازه گرفت و بعد کنار گذاشت؛ اما دوباره و دوباره تکرارش میکنم. دوباره درگیر آینده میشم و یادم میره لحظهی حال و زندگی کردن رو. از کنار همه چیز تند و با عجله میگذرم و اجازه نمیدم هیچ چیز شکل بگیره تا وقتی که باید برای ساختن آینده اختصاص بدم رو جای دیگری صرف نکنم. با حساسیت زیادی از همه چیز ایراد میگیرم و به خودم القا میکنم الان وقتش نیست، زوده، پشیمون میشی یه روز از اینکه وقتت رو صرفش کردی.
الان که به عقب نگاه میکنم اغلب پشیمونیهام از همین گذر کردن بسیار و زندگی کردن برای آینده است. از تجربههای خوب و بد، درست و غلط پشیمون نیستم؛ چیزی که ازش پشیمونم تجربه نکردنه. اغلب اتفاقها زمان و مکان خاص خودشون رو دارن و دیگه تکرار نمیشن؛ اغلب تجربهها رو وقتی زمانش بگذره دیگه نمیتونی داشته باشی. من چشمهام رو بستم و به این فکر نکردم که اتفاقات این زمان به این زمان اختصاص دارن و بعدا نمیتونم بهشون برسم. فکر نکردم حتی اگه موقعیت جور بشه و من حوصله داشته باشم دیگه هیچوقت مثل الان زمان برای پرداختن بهشون رو ندارم. فکر نکردم هرچی جلو برم بیشتر تو زندگی حل میشم و وقتی برای پرداختن به ماجراهای گذشته ندارم.
قسمت بد ماجرا اینه که حتی الان، وقتی فهمیدم این اشتباه رو، وقتی دیدم گذشته رو باز ازش درس نمیگیرم و همین اشتباه رو تکرار میکنم. به قدری عادت کردم برای آینده زندگی کنم که دیگه نمیتونم کنترل یا متوقفش کنم. اگه حتی یک روز برای آینده زندگی نکنم انگار همه چیز اشتباهه و اون زندگی، زندگی من نیست.