آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- قدم‌هایی که باید برمی‌داشتم

میم ازم می‌پرسه چرا سعی نمی‌کنی قدم‌هاتو می‌نیمم و متمرکز کنی؟

به این سوال تو قالب‌های مختلف زیاد فکر کردم. مسئله‌ام اینه که ترجیح می‌دم برای قدم‌هایی که بر‌داشتم اذیت بشم تا این‌ که حسرت بخورم برای قدم‌هایی که باید برمی‌داشتم. فکر می‌کنم هیچ وقت دیگه شاید این آزادی در انتخاب، این زمان و انرژی و پشتوانه‌ای که تو بیست سالگی برای جست و جو و کشف و شروع راه‌های مختلف و برگشتن از راه‌هایی که می‌فهمم مال من نیستن رو نداشته باشم.

احتمالا وقتی مهاجرت کنم، مستقل بشم، از خانواده جدا بشم و تمام وکمال مسئولیت‌های زندگیم و تامینش پای خودم باشه، دیگه این وقت و انرژی و آزادی رو ندارم. دیگه قدم‌ها و تغییر مسیرهام باید کم‌تر و حساب شده‌تر باشه. چرا پس از فرصتی که الان دارم استفاده نکنم؟ چرا این شوق و شوری که الان دارم رو به کار نگیرم و بهش جهت ندم؟ تا بعد میون همین‌ها جهت اصلیم رو برای دوره‌ی ثباتم پیدا کنم. چرا الان چیزهای مختلف رو یاد نگیرم و قوت و ضعف و توانایی‌هام رو شناسایی نکنم؟

می‌دونم وقت برای آروم گرفتن و ثابت شدن بسیاره. از یه جایی به بعد حتی اجباره. اما این فرصت محدوده و می‌خوام با تمام توانم ازش استفاده کنم.

«موجیم و وصل ما از خود بریدن است
ساحل بهانه‌ای‌ست رفتن رسیدن است»

۰ ۰

- دو سال از تو نوشتم

دو سال شد که نور زندگیم شدی و از تو نوشتم، زیاد نه، اما نوشتم. زیاد نه چون بیشتر وقت‌هایی دست به قلم می‌شم که تو قعر سیاهی‌ام.  برای همینه که عموم نوشته‌هام غم دارن، سردرگمی دارن، تاریکی دارن. حالا دو ساله که تو دستم رو گرفتی نذاشتی تو سیاهی غرق بشم. تموم غم‌ها، شادی‌ها، حرف‌هام رو به گوش و آغوش تو می‌رسونم. نوشتن مال وقت‌هایی بود که کسی نبود باهاش حرف بزنم.

برای اینکه تو خاطراتم ثبت بشن تا یه روزی برگردم و با مرورشون لبخند بزنم اما، گه گداری می‌شینم پای دفتر و ازت می‌نویسم. برای اینکه روزی که من نباشم اینهمه روشنی و زیبایی که تو ثبت کردی تو خاطرم از بین نره. که آدم‌هایی نوشته‌هامو بخونن و ببینن بعد از اون همه تاریکی نور اومد. ببینن تو چطور به قلبم روشنی بخشیدی. 

نمی‌دونم که چطور چرخ جهان چرخید تا تو سر راهم قرار بگیری، ذره ذره‌اش عجیبه. از اولین باری که حرف زدیم تا تموم نشدن‌های چند سال قبلش که اگه هرکدوم می‌شد، من جای دیگری از این جهان بودم و هیچ‌وقت راهم به تو نمی‌رسید. قبلا هم گفتم، با تموم دردی که هربار می‌کشم، همیشه می‌دونم ته نرسیدن‌ها به مسیرهای جدیدی می‌رسه که تو بهترین خیالاتت هم شاید نمی‌دیدیش. تو این بار ته مسیر اون نرسیدن‌ها بودی، زیباتر از هر مسیر و هر خیال و هر آرزویی که داشتم. روشن‌تر از هر چراغی، عزیزتر از هر خواسته‌ای.

چرخ دنیا چندسال منو چرخوند تا به تو برسم و تموم اون چرخیدن‌ها ارزشش رو داشت. تو ارزشش رو داری. تو که آغوشت جهان کوچک و امن منه. تو که ماه شدی تا به اوج سیاهی شب‌های تاریکم روشنی بدی. 

دو سال جادویی با تو، دو سال زیباتر از تمام بیست و یک سال قبلش. مبارکم باشی عزیز من. مبارکه سالگرد روزی که پا به زندگیم گذاشتی تا کاری کنی که زندگی قبل از تو شبیه یه opening بیست و یک ساله برای ورود و حضور پرشکوهت به نظر بیاد.

۰ ۱

- پل رو پشت سرت خراب کن

داره با جدیت تمام توضیح می‌ده: یا تمامش رو با همه‌ی نتایجش قبول کن و انجامش بده یا رهاش کن. خودت رو اسیر برزخ نکن. نشه که هم بخوای و هم عواقب رو نپذیری. تو برزخ هم چیزهایی که داری رو از دست می‌دی و هم چیز جدیدی در ازاشون به دست نمیاری. یا ازش بگذر و عقب بکش یا از اونی که الان داری بگذر و به سمتش قدم بردار. برزخ هردو رو ازت می‌گیره، سرخورده‌ات می‌کنه، خسته‌ات می‌کنه. 

فکر می‌کنم حرفاش تموم شده. تشکر رو تایپ می‌کنم و میام صفحه رو ببندم که ادامه می‌ده: هردومون از انتخابت مطمئنیم فقط نمی‌فهمم چرا این‌قدر برای راضی نگه داشتن بقیه موندی وسط راه. پل رو پشت سرت خراب کن تا راه برگشتی نباشه و مجبور به قدم برداشتن بشی. داری هر دوتاش رو از دست می‌دی چون موندی اون وسط و می‌خوای راه خودت رو برای خودت پیش بری و از راه دیگه هم بخاطر اونا چیزی کم نذاری. فکر می‌کنی یه نفر می‌تونه دوتا مسیر مخالف هم رو در آن واحد پیش ببره؟ تموم خرابیایی که تو مسیر خودت پیش اومد رو ببین. علت همه‌اشون این بود که وقتایی که باید حواست جمع خطرها و انحرافی‌ها بود داشتی مسیر دیگه رو می‌ساختی. هیچ راهی نیست که هر دوشون باهم جلو برن. حواست باشه تو هرکدوم که جلو بری یعنی تو دیگری داری به عقب برمی‌گردی و من نمی‌فهمم چی شده که تو داری مسیر بقیه رو جلو می‌ری و از مقصد خودت دور می‌شی. 

نمی‌دونم، خودم هم نمی‌دونم. فکر می‌‌کنم باید یه جایی باهاشون ‌راه بیام، فکر می‌کنم من نباید اونی باشم که ناراحتشون می‌کنه. نمی‌خوام یه نگرانی اضافه باشم. دارم فکر می‌کنم چطور این‌ها رو بگم که صبرش تموم می‌شه و باز خودش شروع می‌‌کنه: این‌قدر خودت رو گیر راضی کردنشون نکن. این خرابی درس بشه برات که دیگه فقط رو مسیر خودت متمرکز باشی. چرا می‌خوای تموم سختی‌ها و زحمت‌هات رو خراب کنی و از راهی که با تموم وجود می‌خوایش بگذری فقط برای راضی کردن بقیه؟ مگه نمی‌گفتی همون یه باری که این کار رو کردی برای همیشه‌ات کافیه و پشیمونی دیگه‌ای رو نمی‌خوای؟ چی شد پس؟ چرا دوباره همون اشتباه رو تکرار می‌کنی؟ تا کی آوا؟ تا کی؟ باز می‌خوای انرژیت رو صرف اون راه مسخره کنی و بعد که باعث شد از خواسته‌ی خودت جا بمونی حالت بد بشه؟ چندبار دیگه باید خودت رو بشکنی تا دست برداری؟

من حتی از فکر کردن بهش خسته‌ام. جوابی نمی‌دم. در واقع نمی‌دونم که باید چه جوابی بدم. مشکل این نیست که حرفشو نمی‌فهمم. مشکل اینه که می‌فهمم و جوابی ندارم. درست می‌گه، من دارم خراب می‌کنم همه چیز رو. فقط می‌گم متوجهم. منتظرم تموم بشه این مکالمه. تموم نمی‌شه. حرفشو از سر می‌گیره: نگاه کن به خودت. نگاه کن به راهت. ببین چندتا قله از راهی که می‌خواستن رو فتح کردی اما حس پیروزی داری؟ حس فاتح بودن داری؟ آره تو این راه ترکوندی چرا پس حالت بده؟ ببین از رویات موندی. چرا؟ چون می‌خواستی انتظارات بقیه رو درست انجام بدی. چی شد؟ چی نصیب تو شد؟ چی جز موندن از راهت؟ چرا حواست نیست داری چی رو قربانی می‌کنی؟ امروز و فردا و یک سال دیگه انتظاراتشون رو برآورده کردی، بعدش چی؟ تموم قله‌ها رو فتح کردی، چه فایده‌ای داره وقتی فقط انزجار تو وجودته؟ همه‌ی اینا به ناراحت نشدنشون می‌ارزه؟ چندبار باید بخاطر ناراحت نشدنشون این درد رو بکشی؟ بذار یا قبول کنن مسیرت رو یا ناراحت بشن و ازت رو برگردونن اصلا.

اگه بگم خودم قبلا به همه‌ی این‌ها فکر نکردم دروغه ولی به انجامش که می‌رسم نمی‌دونم باید چی‌کار کنم و چطور پیش برم. باز دست و دلم می‌لرزه و از خودم می‌گذرم. 

 ***

این نوشته و مکالمه از پنج سال پیشه، از اون روزها که می‌خواستم بزنم زیر میز و راه خودم رو برم اما هنوز جرات نداشتم. هنوز به این آرزوی جدید هم کامل باور نداشتم. اون روزها نوشتمش و حتی جرات نکردم پستش کنم. امروز اما، حالا که پنج سال می‌شه که زیر میز زدم و این بهترین کاری بود که برای خودم کردم، که پل رو پشت سرم خراب کردم و چون راه برگشتی نبود با تمام توانم تحت هر شرایطی رو به جلو قدم برداشتم، حالا می‌تونم ازش حرف بزنم.

۰ ۱

- افکار پراکنده و پایان‌های بهنگام

صبح هوس آش صبحونه کردم و یادم افتاد اگه پدربزرگم بود، احتمالا هنوز هم هرروز اول صبح نون داغ و آش می‌گرفت چون من دوست داشتم و در نظرش اگه من چیزی رو دوست داشتم، باید هرروز می‌داشتمش. بعد به فکرم رسید که اگه در بزرگسالیم بود، احتمالا روابط بینمون شکرآب بود و اینجوری ازش حرف نمی‌زدم چون آدم سنتی‌ای بود. من؟ کسی که می‌تونه چنین انسان‌هایی رو به جنون برسونه.

احتمالا نه حتی فقط چیزهایی که پدر و مادرم رو هم اذیت می‌کنن، که مسئله ساده‌ای مثل روابط سیبلینگ گونه‌ام با پسرخاله‌هام و پسردایی‌هام تبدیل به یه دعوای جدی بینمون می‌شد. در ادامه باید با بابا بحث می‌کردیم که چرا به حرف پدرش احترام نمی‌ذارم و روابطم با بابا هم تحت تاثیر قرار می‌گرفت. شاید حتی خود بابا تحت تاثیر حضورش و گوشزدهاش متفاوت از الانش بود.

خوبی بعضی چیزها در فکرمون، برای اینه که در زمان درستی تموم شدن، قبل از این‌که به چالش‌های بزرگ برسن. اگه تموم نمی‌شدن، خاطره خوبی ازشون نمی‌موند. مثل همین رابطه من با پدربزرگ سنتیم که چون محدود به کودکیم شد، همش خاطره‌های عشق و محبت و حمایته. اما اگه به بزرگسالی کشیده می‌شد -با تعریف‌هایی که از حساسیت‌هاش شنیدم- احتمالا یه کشمکش ناتمام بود. یه کشمکشی که نه تنها این رابطه خوب بینمون در کودکی، که حتی روابطم با بقیه اعضای خانواده رو هم تحت تاثیر قرار می‌داد.

به این فکر می‌کنم که احتمالا خیلی چیزهای دیگه تو زندگی هم همین شکلی‌اند. ازشون خوبی به یاد داریم و حسرت تموم شدنشون رو می‌خوریم چون به موقع تموم شدن. اگه تموم نمی‌شدن، در ادامه ممکن بود به قدری متفاوت بشن که تموم حس‌ها و خاطرات روشنشون رو هم محو کنن. دیگه مطابق اون تصویری که ما الان ازشون می‌سازیم و همون خوبی رو به ادامه بسط می‌دیم ادامه پیدا نکنن، بلکه اونقدر تیره بشن که ازشون فرار کنیم. حسرت رابطه‌ی خوبی که از دستش دادیم رو می‌خوریم و وسوسه می‌شیم بهش برگردیم، درحالی که تموم این تصور خوب برای همینه که رابطه وقتی که خوب بود تموم شد. شاید اگه برگردیم، یا اگه تموم نمی‌شد و گذر زمان و تغییراتمون اثرشون رو روی رابطه می‌ذاشتن، اونقدر تغییر می‌کرد که بعد ازش فرار می‌کردیم.

فکر کنم بهتره تموم شدن‌ها رو بپذیریم، خاطرات خوشمون رو بغل کنیم و ادامه بدیم. دنبال تکرار گذشته یا ادامه دادنش نریم، حسرت پایان‌ها رو نخوریم و آینده‌ی چیزهای پایان یافته رو در خیالاتمون، با بسط دادن خوبی‌هاشون روشن و زیبا نسازیم.

*منطورم از این پایان به موقع، اشاره به پایان یافتن رابطه در زمانیه که به چالش نرسیده بودیم و فکرهایی که این یاد صبحگاهی از پدربزرگم در ذهنم شکل داد، نه رضایت از فوت زودهنگام و کم شدن پدربزرگم از جمع خانواده که غمش از دلم نمی‌ره.

۰ ۰

- هزار و چهارصد و دو، سال زندگی معمولی

برعکس ۱۴۰۱ که یه موج سینوسی بود، ۱۴۰۲ یه خط نسبتا صاف بود. نه اوج چشمگیری داشت نه فرود آنچنانی‌ای. ناجالب شروع شد، معمولی ادامه پیدا کرد، معمولی هم تموم شد. ۱۴۰۲ سال زندگی معمولی بود. نه دستاورد بزرگی داشت، نه از دست دادن بزرگی. سال خوشی‌های مستمر نه چندان عجیب، یادآوری رویاهای قدیمی، تیک زدن هدف‌های جامونده‌ی سال‌های پرتلاطم پیش و برقراری تعادل بود.

سالی که گذشت بیشتر به سلامتم اهمیت دادم، چیزهایی که مدت‌ها عقبشون می‌انداختم رو شروع کردم، بیشتر استراحت کردم، زبان جدید شروع کردم، سرگرمی‌های جدید پیدا کردم، جزئیات بامزه‌ای به زندگی اضافه کردم، آهسته و پیوسته قدم برداشتم، کمتر از همیشه سخت گرفتم و بیشتر برای چیزهایی که سر راهم می‌اومدن آغوش باز کردم.

از آوای ۱۴۰۲ ممنونم که جای تند و آتشین اما با سوختگی‌های زیاد قدم برداشتن، امسال رو به برقراری تعادل پرداخت. حالا با این تعادل، با این بهم ریختگی حاصل از عادت نداشتن به این تعادل و محدودیت حاصل ازش، با این توانایی پذیرفتن نشدن‌ها و بهترین نبودن‌ها و صبر کردن‌ها، با آرامش حاصل از ترمیم زخم‌ها، با این تغییرات و جزئیات جدید می‌خوام که سال جدید یکمی شور و شلوغی و بلندپروازی آوا رو به بازی برگردونم.

تو سال پیش رو می‌خوام خودباوری رو پرورش بدم. می‌خوام به دل قصه‌ها برم و تغییرهای جدی به وجود بیارم. می‌خوام آهسته و متعادل بودنی که برای ترمیم زخم‌ها احتیاج داشتم رو حالا که تسلا پیدا کردن یکمی کم‌رنگ کنم. سلام به هزار و چهارصد و سه و قصه‌هاش.

۰ ۱

- تو نوری

می‌خواستم برای یک ساله شدنمون همون چند ماه پیش اینجا بنویسم اما نتونستم. نمی‌دونم چطور می‌تونم تو رو با کلمات توصیف کنم، چطور می‌تونم احساسم بهت رو بیان کنم.
من با تو تونستم از دل تاریکی‌هام بیرون بیام و غم‌های بزرگم رو تاب بیارم، با تو خندیدم، با تو گریه کردم، از تو امنیت گرفتم و کنار تو آوای بهتری شدم. با تو اضطراب‌هام کم شدن، ترس‌هام کمتر. با تو حس کردم که می‌تونم عشق بدم و عشق بگیرم، با تو احساس کردم که شایسته‌ی این احساس زیبام، با تو اعتماد به نفسم و احساس ارزشمندیم بیشتر شد، با تو خودم رو بیشتر دوست دارم. با تو غم‌ها کم‌رنگ شدن و انگار که نور golden hour تابید به همه‌چیز و همه‌چیز زیبا‌تر شد؛ رنگ‌ها زنده‌تر ‌شدن.
من نه تنها تو رو دوست دارم، که حتی این نسخه‌ای از خودم که با تو به وجود اومده رو هم دوست دارم. این تغییرات ریز و درشت زندگیم بعد از اومدنت رو هم دوست دارم. این حسی که می‌تونم از یکی کمک بگیرم که می‌دونم مشتاقه بهم کمک کنه و نیاز نیست همیشه تنها از پس همه چیز بربیام رو هم دوست دارم.
عزیز من، نوشتن از تو راحت نیست. کلمات برای بیان تو، برای بیان حسم به تو کوچک و ناتوانن. کنار تو امنم، آرومم، پرتوانم، خوشحالم.کنار تو خودم رو راحت ابراز می‌کنم و می‌دونم پذیرای تمام احساساتمی. می‌دونم به تک تک حس‌هام، به فکرهام، به درگیری‌هام، حتی به نوشته‌هایی که صرفا فکرهای گذرامن اهمیت می‌دی. کنار تو آدم بهتری می‌شم ‌و این رو به وضوح می‌بینم.
می‌دونم تو که کنارمی از پس همه چیز برمیام. می‌دونم که بی اندازه دوستت دارم و این دوست داشتن، این عشق چیزیه که نور شده برام. تو نور شدی تو تاریکی‌هام. از تموم اتفاقات ریز و درشتی که کنار هم نشستن تا مسیر زندگی ما به هم بخوره ممنونم.

۰ ۱

- حالا که چشم‌بند محبت از چشمم بلند شده

دو سال پیش نوشتم که تو بند تعلقی، که تو بی‌نقص و کاملی. نوشتم چون ماه‌ها بود که در تلاطم عبور از تو بودم. عبور کرده بودم چون می‌دونستم تو برای آوا انتخاب درستی نیستی، اما نقصی در تو نمی‌دیدم و اون‌قدری دوستت داشتم که فقط خوبی‌هات رو می‌دیدیم و به نظرم بی‌نقص می‌اومدی. و خب تو خوب بودی، اما بی نقص؟ نه. من از تو مدت‌ها بود که دور بودم و دیگه تصویرت تو ذهنم تو نبود، تویی بود که من ساخته بودم. تویی که من ساختم بی‌نقص بود نه خود واقعیت.

اون روز‌ها نقص‌هات رو ندیدم، ازت گذشتم چون تو بندم می‌کردی و من رها بودم. نمی‌خواستم بند بشم. نمی‌خواستم ساکن بشم. با تموم خوبیت تو ذهنم، چشم به روی خوبی‌هات و دلم بستم؛ خودم رو به تو ترجیح دادم و عبور کردم.

حالا که از دور می‌بینمت اما، این روزها که محبتت به دلم نیست و برام شبیه تموم آدم‌های دیگه شدی نقص‌هات رو می‌بینم. حالا که چشم‌بند محبت از چشمم بلند شده می‌بینم که تو چقدر ناقص بودی. می‌بینم که تو رو چقدر بزرگ می‌دیدم و نبودی، زیبا می‌دیدم و نبودی. اشتباه نکن، از ظاهرت حرف نمی‌زنم. از قلبت حرف می‌زنم. از قدم‌هایی که می‌تونستی برداری و برنداشتی، از حرف‌هایی که باید می‌زدی و سکوت کردی. حالا که می‌تونم از دور تماشات کنم می‌بینم چقدر کامل نبودی و چقدر خوش‌شانس بودم که ازت گذشتم. حالا که یه رهگذر شدی می‌بینم دوست ندارم حتی باهات هم‌کلام بشم چون تو، اونجوری که ادعا می‌کردی نبودی. تمام و کمال تو زمین بازی نبودی، پنهان می‌شدی چون پنهان شدن رو دوست داشتی. حرف می‌زدی ولی قدم برنمی‌داشتی. و من این رو می‌ذاشتم پای آروم بودن و ساکن بودن همیشگیت.

از آوای نوزده ساله برای عاقل بودنش ممنونم که کتاب زندگیش رو ورق زد و پا به فصل بی تو گذاشت. از تو هم ممنونم که با تموم نقص‌هات، با تموم قدم‌هایی که برنداشتی، با بی‌پرده از احساسات حرف زدنت و قایم نکردنشون باعث شدی همیشه دنبال این باشم که از همه چیز صادقانه حرف بزنم و به آدم‌هایی نزدیک بشم که بهم از احساساتشون می‌گن. باعث شدی که بعدتر برای زندگیم آدم‌های بهتری پیدا کنم.

هرگز خوب بودن نسبیت رو، یادگاری‌هایی مثل همین نوشتن رو که از تو دارم، اثرات بزرگی که رو آوای نوجوون داشتی تا برای بهتر شدن قدم برداره رو انکار نمی‌کنم. این فقط برای یادآوری به خودمه که گاهی از دور، با عینک واقع بینی و بدون چشم‌بند محبت به چیزها نگاه کنم و به جای چیدن پازل از اتفاقات کوچیک کنار هم برای ساختن تصویر از آدم‌ها، بیش‌تر مشاهده‌گر باشم و اجازه بدم با عملشون تصویرشون رو بسازن. بذارم خودشون اون تکه‌ها رو به هم بچسبونن که تاریکی‌ها و نقص‌هاشونم تو تصویرشون جا بشه.

۰ ۰

- باورم نمی‌شه که درست بشی

تا میام باور کنم که عوض شدی دوباره کثافت می‌زنی به سر تا پای خودت و نقابت. دیگه هیچ‌وقت باورم نمی‌شه که درست بشی، باور نمی‌کنم که طرف درست بایستی. نهایتا برای پذیرفته شدن اداش رو درمیاری ولی هرگز نمی‌تونی جای درست بایستی و کار درست رو بکنی. نمی‌تونی چون فکرت رو کثافت گرفته.

زیاد تلاش کردم تا تو رو بکشم تو نیمه‌ی روشن زندگی اما دیگه ازت دست شستم. بمون همون‌جا و تو کثافت غرق شو. دیگه برات قدمی برنمی‌دارم. دیگه دستت رو نمی‌گیرم. نقطه گذاشتم ته قصه‌ی آدم شدنت. برو و تو لجن غرق شو. هر کاری از دستم بر می‌اومد رو برات انجام دادم اما خودت نمی‌خوای که عوض بشی، درست بشی. اگه چیزی قرار بود عوض بشه طی این همه سال عوض می‌شد.

تموم این سال‌ها اشتباه کردم. اشتباه کردم که باورت کردم. اشتباه کردم که پذیرفتم می‌تونی تغییر کنی. پذیرفتنت اشتباه بود. ازت دست می‌کشم و می‌ذارم برگردی به قعر تاریکی، جایی که بهش تعلق داری. انرژی‌ای که روی تو هدر دادم رو می‌ذارم برای آدم‌های ارزشمندی که دارم؛ برای پارتنرم، دوستام، اطرافیانم. تو رو دیگه تو این دایره نمی‌خوام. برو تو لجنی که فکرت رو گرفته غرق شو.

۱ ۱

- دوگانگی خودم بودن و خانواده

چیزی که گاهی خیلی غمگینم می‌کنه اینه که هرگز نمی‌تونم خانواده‌ام رو تمام و کمال اونجوری که می‌خوام داشته باشم. نمی‌تونم درحالی که با عقاید خودم پیش می‌رم ازشون حمایت بگیرم، نمی‌تونم راهی رو برم که خودم دوست دارم و از جانبشون تشویق بشم. گاهی جدی جدی غصه‌ام می‌گیره که نمی‌تونم پارتنرم رو، آدمی رو که این‌قدر برام مهمه رو با پدر و مادرم آشنا کنم و شاهد روابط نزدیک بینشون باشم. نمی‌تونم تصویری که دوست دارم رو ازشون ببینم چون نمی‌پذیرن. نمی‌تونم تو روزهای مهمم همه رو با هم کنارم داشته باشم و هرکدوم که باشن باید بی‌خیال دیگری بشم.

فکر می‌کنم به اینکه یا همیشه باید یه زندگی دوگانه داشته باشم تا پدر و مادرم کنارم باشن ولی نتونم خودم باشم، یا تمام و کمال خودم باشم و بپذیرم که تو اون مسیر خونواده نزدیک نیست، برات خوشحال نمی‌شن، تشویقت نمی‌کنن، عکس‌هات رو تماشا نمی‌کنن و ذوق کنن، جایی با افتخار ازت حرف نمی‌زنن. به اینها فکر می‌کنم و قلبم سنگین می‌شه که نمی‌تونم هر دو رو باهم داشته باشم. نمی‌تونم خودم باشم و اونجوری که می‌خوام زندگی کنم و همه‌ی همراهی خانواده رو هم داشته باشم. نمی‌تونم هرگز شبیه یک «آدم معمولی» زندگی کنم. می‌دونم هم که آدم زندگی دوگانه نیستم پس اگه بخوام مدام با خانواده تو چالش و درگیری نباشم باید قید داشتن همه‌ی اینها رو بزنم و تو زندگیم کم‎‌رنگشون کنم.

۲ ۱

- در ستایش شروع ناقص

چندوقت پش داشتم توییتر رو بالا پایین می‌کردم که یه توییت از جادی رو دیدم درمورد یه آموزش برنامه نویسی. یه پیوست داشت که از مضمونش همچین چیزی یادمه:از اولین چیزی که می‌تونی شروع کن و یاد بگیر و بعد هی اصلاح کن. این حرف از چنین آدمی خیلی برام جالب بود و تو ذهنم موند.

من معمولا آدمیم که رو پروسه حساسم. قبل از شروع به یادگیری مدت زمان زیادی رو صرف انتخاب و جمع کردن حجم زیادی از منابع و آموزش، مقایسه، دستچین کردن و ساختن یه برنامه و سیستم برای یادگیری می‌کنم؛ اونقدر که گاهی دیگه اون شوق و انرژی یادگیریم تموم می‌شه. یه روز که مشغول همین منبع جمع کردن‌ها بودم اون توییت جادی یادم افتاد و از خودم پرسیدم چرا همین زمان رو جای این‌که صرف کاری کنی که خروجی نداره رو آموزشت نذاری؟ شروع می‌کنی، یاد می‌گیری و بعد خودت رو اصلاح می‌کنی. بی‌خیال گشتن دنبال منابع بیشتر شدم و همون لحظه یادگیری رو شروع کردم. هنوز شوق و ذوق روزای اولی که تصمیم به یادگیری می‌گیرم زنده بود برای همین با سرعت خوبی یاد می‌گرفتم، پیش می‌رفتم و وسط مسیر هر منبع جدیدی که نیاز داشتم رو پیدا می‌کردم و روش خیلی وسواس هم به خرج نمی‌دادم.
نتیجه؟ تو یکی دو ماهی که قبلا صرف جمع آوری منبع و آموزش و مقایسه انتخاب از بینشون می‌کردم بیسیک‌های اون مهارت رو یاد گرفتم و به اجرا رسیدم. بعد تو اجرا خودم رو اصلاح کردم و بوووم. کلی چیز جدید یاد گرفتم جای اتلاف وقتم برای به خرج دادن وسواس و انجام کارهای بیهوده.

دنیای امروز دنیای سریعیه، سرعت تو انجام کارها خیلی مهمه و زمان رو نباید از دست داد. باید جای صرف زمان برای ساخت سیستم‌های پیچیده با سیستم ساده شروع کنی و خروجی بگیری. هیچ منبع و آموزشی کامل نیست، وقت گذاشتن و بینشون چرخیدن شبیه اینه که تو مسابقه‌ی دو وقتی همه با تمام توانشون به سمت خط پایان می‌دون تو دور خودت بچرخی و بعد انتظار برنده شدن هم داشته باشی.

۱ ۰

- همیشه ناکافی بودم

خیلی وقته که پذیرفته‌ام قرار نیست هیچ وقت براشون کافی باشم. همین شد که از یه زمانی تصمیم‌هایی که می‌دونستم قراره با نارضایتی مواجه بشن رو راحت‌تر گرفتم. همیشه ته ذهنم اینه که they're gonna be disappointed anyway, do what makes you happy and ignore them. اما وقتی actively مدام این حس رو بهت بدن همیشه مواجه شدن باهاش خیلی هم راحت نیست. وقتی برای یک موضوع هزاربار تکرار بشه که کافی نیستی یه جایی بلاخره از حوصله و تحملت خارج می‌شه. یه جایی حس می‌کنی دیگه سرزنش شدن برای بار هزارم، برای چیزی که از کنترل تو خارج بوده کافیه واقعا.

الان درگیر آزمون و خطا و چیدن پلن جدید برای زندگیمم چون پلنی که یکی دو سال روش وقت گذاشتم و دقیق رسمش کردم خراب شد. طبیعیه که وقتی به صورت غیرمنتظره در موقعیت جدید قرار می‌گیری باید بگردی ببینی می‌خوای چیکار کنی، چی رو پیش ببری و به چی بپردازی. باید برنامه‌های بلندمدتت رو از نو بچینی تا بدونی امروز و اینجا چیکار کنی و چطور در راستای رسیدن بهشون قدم برداری؛ و طبیعتا فکر می‌کردم آدم‌ها اینو می‌فهمن. امروز ولی با این مواجه شدم که نه، واقعا درکی از این موضوع ندارن. وقتی از گشتن برای پیدا کردن پلن بعدیم می‌گفتم چنان سرکوب شدم که باورم نمی‌شد. فکر نمی‌کردم ازم توقع بره که بچسبم به چیزهای بی‌ارزش، نگردم ببینم چی می‌خوام و برای چیز بزرگتری گام بر ندارم. انتظار نداشتم چندبار تو یک روز این حس بهم القا بشه که مشکل از منه، منم که ناکافیم. انتظار نداشتم تو شلوغ ترین دو هفته‌ی زندگیم هرروز به طرق مختلف با این پیام از سمتشون مواجه بشم که کمی، کافی نیستی، اشتباهی، عقب اقتادی، جا موندی.

عموما به این شکل با ماجرا کنار میام که ولش کن، مکانیزم دفاعیشونه اما راستش تو این ماجرا، تو مسیری که بخش بزرگ و مهمی از زندگی شخصی من بود هیچکس به اندازه‌ی من آسیب ندید. منطقی نیست دیگرانی که فقط این‌ها رو دیدن حالا برای گذر ازش به منی که آسیب اصلی رو دیدم بیشتر آسیب بزنن.

من کافی نیستم، هیچوقت کافی نبودم. هیچوقت بهم برای تلاشم افتخار نکردن، همیشه حتی وقتی دقیقا نتیجه‌ای که ازم می‌خواستن رو گرفتم بازهم کم بودم، بازهم راضی نبودن، بازهم نتیجه براشون کافی نبود؛ کم بود. اما از اینکه وقتی تو اوج فشار جسمی و روانیم مدام این رو تکرار کنن خستم. از اینکه هزاربار بهم نشون بدن ازم ناامید شدن برای اتفاقی که من دستی توش نداشتم خسته‌ام. از تحقیر شدن برای قدم برداشتن تو راه آرزوهای خودم خسته‌ام.

۲ ۲

- I'm feeling 22

آوای بیست و دو ساله بهتون سلام می‌کنه.
بیست و یک سالگی سالی بود که باید یاد می‌گرفتم بر اساس همین الان و همین لحظه زندگی کنم چون آینده قابل پیش‌بینی نبود. اولش برنامه‌هام رو برای سه هفته الی یک ماه می‌تونستم بریزم، بعد از یکی دو ماه شد دو هفته، بعد شد یه هفته و از مرداد به بعد فقط امروز رو داشتم چون نمی‌دونستم فردا چه خبره. نمی‌دونستم فردا باید تهران باشم، بابلسر باشم یا تورین.
تموم برنامه‌هایی که بر اساس مشخص بودن شرایط زندگیت داری رو بذار کنار. فکر کن نمی‌دونی فردا کجایی، فردا باید چیکار کنی؟ باید درس بخونی؟ بدویی دنبال انصراف؟ بدویی دنبال انتقالی؟ بدویی دنبال سفارت؟ شغلت رو، کلاسی که دو روز در هفته می‌ری رو، برنامه‌ی آخرهفته با دوستات رو، همه رو کنسل کن و فکر کن فقط امروز رو داری. برای هیچ روزی جز امروز نمی‌تونی تصمیم بگیری. سخته؟ می‌دونم. چون مدت زیادی زندگیش کردم. نمی‌تونستم کلاس خاصی بردارم چون نمی‌دونستم مدت زمانی که کلاس رو دارم می‌تونم پاش باشم یا نه؟ نمی‌تونستم با هیچ کسی هیچ برنامه‌‌ی زمانی رو ست کنم، برای مدت مشخصی تعهدی بدم. صبح پا می‌‌شدم و با توجه به شرایط اون روزم می‌دیدم کار مهم چیه. بدوم مدارکمو آماده کنم، زبان بخونم، اون چیزی که دوست دارم یاد بگیرم رو امروز می‌تونم یه ساعت تمرین کنم؟ می‌تونم برم بیرون دوستامو ببینم؟
بله، آوای کنترل فریکی که با هر تغییر یهویی بهم می‌ریخت و از استرس می‌مرد باید مدت طولانی‌ای هرروزش رو این جوری زندگی می‌‌کرد. جای برنامه ریختن هفتگی و ماهانه و سالانه و پنج ساله باید همین لحظه خودم رو می‌پاییدم که با سر نرم تو دیوار =))) چیزی رو اگه می‌خواستم همین امروز می‌چسبیدم و نمی‌انداختم به فردا، هفته‌ی بعد، ماه بعد. اگه می‌خواستم کسی رو ببینم صبح تا عصر درس می‌خوندم و اون وسط سریع یه ساعت می‌رفتم می‌دیدمش.
روابط ناجی من تو بیست و یک سالگی بودن. برای ارتباطم با آدم‌ها چسبیدم به امروز و دیدم اگه بندازم به فردا شاید فردا نباشم پس همین امروز یه کوچولو وقت دارم بیا ببینمت، باهات تلفنی حرف بزنم یا باهات چت کنم.
بیست و یک سالگی سال زندگی در حالت معلق بودن بود. برم ببینم بیست و دو برام چه ماجراها و سورپرایزهایی تو آستینش داره.

۲ ۱

- پایان هزار و چهارصد و یک و ماجراهاش

هزار و چهارصد و یک بی‌اندازه عجیب بود. بزرگ‌ترین خوشی‌ها و عمیق‌ترین رنج‌هام رو تو این سال کشیدم.

روزی که ادمیشنم رو گرفتم و کلاس بندی شدم، خوش‌حال ترین آوای بیست و یک سال گذشته بودم. وقتی بخاطر قطعی اینترنت پرداختم دیر انجام شد و ثبت نامم کنسل شد، بهت‌زده‌ترین و خشمگین‌ترین آوا، وقتی در جواب تمام مکاتباتم گفتن جاتو دادیم به یکی دیگه و جای خالی برای یه دانشجوی دیگه نداریم و هیچ جوری نمی‌تونیم کمکت کنیم غمگین‌ترینش. هیچ دردی، هیچ وقت اینقدر تا مغز استخونم رو نسوزونده بود. یه رویایی که براش با جون و دل زحمت کشیدم رو به دست آوردم و تا اومدم طعم لذیذ داشتنش رو بچشم از مشتم کشیدنش.
اون شبی که رفتم خوابگاه و تموم فکرم این بود که باید الان تورین بودم نه اینجا به قدری احساس تنهایی کردم که رفتم جلوی سالن ورزشی و تو تاریکی یک ساعت تموم گریه کردم. روزی که نشستم و با دوست‌ها و آدم‌های نزدیکم از رنجم حرف زدم و ساپورتی گرفتم که دلگرمم کرد، دیدم با وجود همچین آدم‌هایی تنها نیستم.
اواسط بهار فکر می‌کردم همیشه به امید روز بهتری باید پیش برم و خوشبختی خیلی دوره و چندوقت بعد، به شکلی با خوشبختی رو به رو شدم که باورم نمی‌شد. اوایل تابستون در عدم تعلق دست و پا می‌زدم و چندوقت بعد، بلاخره تعلق گم شده‌ام رو پیدا کردم و حس کردم به چیزی بندم. اوایل سال فکر می‌کردم عشق سهم من نمی‌شه و باید همیشه تنها قدم بردارم و اواسطش جوری عاشق شدم که در تصورم نمی‌گنجید و حالا خودم رو بدون این عشق نمی‌تونم تصور کنم. نیمی از سال خودم رو به بند تعهد به یک کار کشیدم و تک بعدی پیش رفتم و نیم بعدش رو سعی کردم به تموم ابعاد زندگیم توجه کنم، با تمام وجود زندگی کنم و حس کنم که زنده‌ام.
سال هزار و چهارصد و یک یه موج سینوسی بود که یه روزایی بالای قله بودم و یه روزایی ته دره و این جا به جایی به طور مستمر تکرار می‌شد. دردهای بزرگی کشیدم و هم‌چنان خوشبختی رو با تمام وجودم حس کردم.
برای سال جدید آرزو می‌کنم که رنج‌ها و دردهایی به بزرگی امسال نداشته باشم اما می‌دونم، یعنی وقتی هزار و چهارصد و یک رو تاب آوردم به چشم دیدم که آوا از پسشون برمیاد، هرچند شاید جای زخم‌هاشون برای همیشه رو قلبش بمونه.
۱ ۲

- شادی‌های تنهایی

داشتم این پست فاطمه رو می‌خوندم و اشکی شدم؛ چون یه لحظه تموم تصویرهای خودم از تنهایی تو شادی کردن جلوی چشمم اومدن. تموم شادی‌هایی که صرفا چون تعریف من از پیشرفت کردن و دستاورد داشتن با اطرافیانم فرق می‌کنه توشون تنها بودم، تموم رسیدن‌هایی که کسی موقع خوشحالی کردن همراهیم نمی‌کرد و چون تنهایی انجام دادنش دردناک بود خودم هم بی‌خیالش شدم و خوشحالی نکردم، برای دستاوردم جشن نگرفتم. همیشه موقع اتفاق‌های کلیدی زندگی من دیگری‌هایی بودن که توجه همه به اون‌ها بود و شادی یا رنج من دیده نمی‌شد.

حس کافی نبودنی که بخاطر این تفاوت ارزش‌ها می‌گیرم گاهی خیلی اذیتم می‌کنه. چند وقت پیش بین یه صحبتی حرف از مشاور کنکورم شد که رفتار بدی باهام داشت و حالا هربار تو اینستاگرام حرفی از قدم جدیدی می‌زنم یه جوری برخورد می‌کنه که انگار تو راه سختم همراهیم کرده. یه نفر بهم گفت بلاکش کن و من گفتم نه اتفاقا، دوست دارم باشه و ببینه که آدم‌ها اگه تصمیمشون با چیزی که اون می‌خواد بهشون القا کنه متفاوته قرار نیست بدبخت و هیچکاره بشن، ببینه می‌تونن به جاهای خوبی برسن و شاید اون رفتارش رو با دانش آموزهای جدیدش تکرار نکنه. بعد همون شخص برگشت بهم گفت حالا مگه تو به کجا رسیدی؟ تو هم هیچی نشدی که. اون لحظه تموم دیوارهایی که ساخته بودم تا این حس ناکافی بودنی که بهم می‌دن رو نبینم فرو ریختن. ساعت‌ها گریه کردم که اینهمه تلاشم و قدم برداشتنم نه تنها دیده نشد که تهش هیچی نشدن تعبیر شد صرفا چون مسیرم فرق داره. این‌که تو هزارتا چیز مهارت‌های کوچیک کوچیک به دست آوردم دیده نشد، این‌که معدلم رو بالا نگه داشتم درحالی که تو افسردگی دست و پا می‌زدم دیده نشد، این‌که عملکردم به قدری خوب بود که استاد سختگیرم که ازش تشویق نمی‌چکید بارها تشویقم کرد دیده نشد، عملکرد و نتایج خوبم تو کار، رسوندن انگلیسی از نقطه‌ای که همش توش گم بودم و هرچیزی رو باید هزاربار تکرار می‌کردم به زبانی که کل روز باهاش درس می‌خونم و کار می‌کنم، ادمیشنی که براش یک سال دویدم و تلاشم برای یادگیری زبان سوم هیچ‌کدوم دیده نشدن. 

نمی‌گم که کارهای بزرگی کردم و قدم‌های بزرگی برداشتم ولی همون کارهای کوچکم رو خوب انجام دادم، با افسردگی و اضطراب دست و پنجه نرم کردم ولی اجازه ندادم عملکردم رو خراب کنن، در حالی که باید سه تا مسیر مختلف رو همزمان پیش می‌بردم اجازه ندادم این شلوغی باعث بشه تو هیچ کدوم کم بذارم و هر سه رو عالی نه، ولی خیلی خوب انجام دادم. سخت‌ترین مسیری هم که کنار این‌ها پیش بردم کار کردن رو خودم و تغییر دادن آوا بود. کار راحتی نبود. پیدا کردن ضعف‌هام، ترس‌هام، گره‌های ذهنیم، تراماهام ،الگوهای غلطم و رفتارهای اشتباهم و مواجهه باهاشون و بعد تغییر دادنشون خیلی سخت و دردناک بود. پایین آوردن گاردم و پذیرا شدن ابعاد مختلف زندگی راحت نبود. گاهی اون‌قدر ازم انرژی می‌گرفت که از خیلی از برنامه‌هام جا می‌موندم اما حقیقتا خوشحالم که تا بیست و یک سالگی بخشیش رو انجام دادم و همه‌ی این‌ها رو تا سالهای بعد با خودم به دوش نمی‌کشم. 

نمی‌دونم چه اتفاقی می‌افته که اسم همه‌ی این‌ها می‌شه هیچی نشدن صرفا چون اون راهی که بقیه ازت انتظار داشتن رو تو نخواستی و توش قدم بر نداشتی. می‌شه هیچی نشدن چون ترجیح دادی جای اینکه فقط بچسبی به یک چیز و بترکونیش و این وسط خودت آسیب ببینی، به بعدهای مختلف زندگیت بپردازی، از خودت مراقبت کنی و فرصت زندگی کردنت رو از دست ندی. اینهمه تلاش می‌کنی و بعد می‌بینی کافی نبودی. با وجود تموم تلاشهات تشویق نمی‌شی، محبت نمی‌گیری، حمایت نمی‌شی و حتی بیش‌تر از همیشه حس ناکافی بودن بهت می‌دن. دیدم گاهی ته تلاش‌‌هام برای پرفکت بودن یه انگیزه‌ای برای پوشوندن این حس ناکافی بودنه، برای اینه که به خودم و اطرافیانم ثابت کنم کافی‌ام، برای این‌که تشویق و حمایت بگیرم.

گاهی خیلی از این موضوع اذیت می‌شم؛ نه به این دلیل که خودم هم اون شکلی فکر می‌کنم، بلکه چون خیلی جنگیدم با خودم تا پا روی کمالگرایی بی‌جا بذارم و چیزی که از نظر منطقم درست بود رو انجام بدم و مثل گذشته برای پرفکت بودن و کافی بودن کاری نکنم که بعدا نگاه کنم و ببینم فرصت‌هام رو از دست دادم و زندگی نکردم؛ ولی گاهی اون کمالگرایی میاد بالا و این به کمال نرسیدن رو تو سرم می‌زنه. این‌جاست که اگه یه نفر هم نفت تو آتیشش بریزه و با همون دید قضاوتم کنه من اون وسط تو آتیش می‌سوزم.

برای فاطمه: می‌دونم نوشتن از این چیزها راحت نیست، ولی ممنونم که قدرتت رو جمع می‌کنی و می‌نویسی. حس کردم دارم گروپ تراپی می‌شم و چند دقیقه‌ی نه چندان کوتاه از ته دل گریه کردم.

۱ ۱

- I was lost until I found me in you

نمی‌دونم اگه تو نبودی چطور می‌خواستم این دوره از زندگیم رو سر کنم. گاهی یهو تو ذهنم زنگ می‌زنه که اگه تو نبودی من تو این چندماه اخیر از هم می‌پاشیدم. وقتی تموم دلایلم رو برای ادامه دادن از دست دادم، وقتی به چالش‌های بزرگ خوردم، امیدم رو از دست دادم، وقتی کوچک شمرده شدم، وقت‌هایی که خشمگین بودم و تمام روزهایی که فکر می‌کردم دیگه بسمه نمی‌تونم رو بخاطر تو دووم آوردم.

اگه تو نبودی من به چه امیدی روزم رو شب می‌کردم؟ اگر انتظار دیدن چشم‌های زیبات و صورت خندونت نبود چطور تموم خستگی‌های روز رو تحمل می‌کردم؟ اگه آغوش امنت نبود وقتی که از شدت غم مچاله می‌شدم به کجا پناه می‌بردم؟

اینقدر فکر می‌کنم و نتیجه نمی‌گیرم که تهش می‌گم حالا که هستی. هستی و این زندگی با تموم سیاهیش بخاطر تو زیبا شده، هستی و می‌تونم این دردهای بزرگ رو تاب بیارم. هستی و نمی‌خوام به اینکه اگه نبودی، اگه هیچ‌وقت پیدات نمی‌کردم چی می‌شد فکر کنم. هستی و این زندگی تو این مدت پا به پای کثافت‌ترین روش، زیباترین روش رو هم بلاخره به من نشون داد.

۰

- سوگواری‌های بسیاری به آوا بدهکارم

این روزا فکر کنم دارم یاد می‌گیرم به خودم فرصت بدم. من آدم عجولی نیستم اما نسبت به خودم خیلی سختگیرم. همیشه از آوا شاکیم که چرا چیزها رو بلد نیست، چرا کمه؟ اما حالا دارم یاد می‌گیرم که آوا رو بفهمم. بفهمم چندسالشه، چی پشت سر گذاشته و وقتش رو صرف چه کرده. دارم بهش زمان می‌دم برای رشد کردن و سعی می‌کنم کم‌تر ازش توقع زود بزرگ شدن و همه چیز دون شدن و بی‌نقص رفتار کردن نداشته باشم. 
حالا دارم به خودم جرات می‌دم که از چسبیدن برچسب‌ها به روم نترسم و ریشه‌های رفتارهام رو پیدا کنم؛ دلیل و ذهنیت و ... رو. کم‌تر از خودم توقع داشته باشم همه چیز رو در کم‌ترین زمان و در عین حال به بهترین شکل تموم کنم. فرصت فکر بدم به خودم، فرصت رشد، فرصت کنار اومدن، فرصت سوگواری. حالا وقتشه جای این‌که همیشه به آوا تشر بزنم و بگم پاشو ادامه بده و فرصت ندم مراحل رو کامل کنه و گذر کنه، اجازه بدم آروم بگیره و ببینه باید هرچیزی رو به کجا برسونه. الانه که می‌فهمم دلیل خیلی از دلتنگی‌ها و درد‌ها و بغض‌ها رو. کلی سوگ حل نشده در من مونده بود چون آوا هرگز فرصت سوگواری به خودش نمی‌داد. 

مدتیه که مدام یا در حال اشک ریختنم یا در حال سر و کله زدن، چون تموم این سوگ‌ها موندن و الان می‌خوام حلشون کنم. وقت خوبی نیست ولی بلاخره باید یه جایی به خودم فرصت بدم. آوا باید بتونه جای بی‌خیال شدن و ادامه دادن برای تموم شکست‌هاش و از دست دادن‌هاش سوگواری کنه و پرونده‌های قبلی رو ببنده. این همه پرونده‌ی باز تو ذهن یه آدم و پشت بندش باز کردن یه پرونده‌ی سنگین جدید و تلاش برای تمرکز روش ظاهرا کار درستی نبوده.

تموم برنامه‌ای که آوا دوسال تموم براش تلاش کرد، رویا بافت، آجرهای عمل رو چید و به امیدش زنده بود حالا بهم ریخته. تموم آینده‌ای که برای پنج سال بعدش تصور می‌کرد فروریخته و من مجبورش کردم گذر کنه. از زمان اتفاق افتادنش مدام خوابش رو می‌بینه، می‌شنوه بغض می‌کنه و نمی‌تونه ازش حرف بزنه اما من مجبورش کردم تند تند برنامه‌ی جدید رو بچینه و گذر کنه. حالا ولی وقتشه که بهش فرصت سوگواری بدم. زمانی که رویاش، چیزی که این مدت تموم خودش رو صرفش کرد جلوی چشمش فرو ریخت باید بتونه براش سوگواری کنه و من بهش اجازه ندادم. الان اما دارم بهش فرصت می‌دم که باهاش مواجه بشه، انکار کنه، باور کنه، غر بزنه، خشمگین بشه، غمگین بشه، گریه کنه و تهش بپذیره و بفهمه با خودش چند چنده و می‌خواد چی‌کار کنه. من سوگواری‌های بسیاری به آوا بدهکارم.

۱

- این تصویر پرفکت یه ظهر آرومه

یک: سبزی‌ها رو به سس پاستا که داره قل می‌زنه اضافه می‌کنم. دو قدم اون طرف‌تر ایستاده و با حوصله دونه دونه نیوکی‌ها رو با چنگال شکل می‌ده. به سس نمک می‌زنم و می‌دم که تست کنه و صدای ذهنم می‌گه:«این تصویر پرفکت یه ظهر آرومه.»

دو: روی مبل نشسته و گیتارم رو کوک می‌کنه. پنیر رو به نیوکی‌ها اضافه می‌کنم. شروع می‌کنه به گیتار زدن و چهره‌اش مثل تموم وقت‌هایی که ساز می‌زنه جدی می‌شه. غذا رو تو دوتا بشقاب می‌‌کشم و چشمم خیره به تصویر زیبای رو به رومه. صدای ذهنم می‌گه: «یادته می‌گفتی اینا مال فیلم‌ها و کتاب‌هاست و قرار نیست هرگز تو زندگی واقعی اتفاق بیفته؟» می‌دونم که تا عمر دارم این تصویر رو فراموش نمی‌کنم. 

سه: از ماشین پیاده می‌شم و در رو قفل می‌کنم. خسته و عصبانیم. لیوانم رو تو دستم جا به جا می‌کنم که گوشیم زنگ می‌خوره. اسمش رو که می‌بینم لبخند می‌‌شینه رو صورتم. جواب می‌دم و با شنیدن «سلام دورت بگردم» پرانرژیش کل خستگی و عصبانیتم رو فراموش می‌کنم. روزم انگار دوباره از این لحظه شروع می‌شه.

چهار: بغضم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شه. ساعت چهار و نیم صبح جلوی دره. تا جایی که اشکام تموم بشن گریه می‌کنم. تنها آدمیه که می‌تونم تو چشم‌هاش زل بزنم و گریه کنم. انگار که هیچ ترس و هیچ نقابی پیش اون معنی نداره. بعد کل شهر رو می‌چرخیم و صبحانه می‌خوریم و حرف می‌زنیم. ظهر درحالی که لبخند پهنی رو صورتم نشسته ازش خداحافظی می‌کنم. کنارش غمم شسته می‌شه و می‌ره.

پنج: میم داره می‌گه روابط بعد از مهاجرت دووم نمیارن؛ هرچقدر هم که عشق توشون جاری باشه. اگه رفتنی شدی بدون که از دستش می‌‌دی. می‌ترسم ولی نمی‌خوام از ترس آینده‌ی نامعلوم امروزم رو از دست بدم. امروز و این جا حضور هیچ آدم دیگه‌ای نمی‌تونست من رو این‌قدر خوشحال کنه. هیچ آدم دیگه‌ای نمی‌تونست این شکلی قلبم رو لمس کنه. 

۲

- تو بودی که بندم کردی

دم در کنسولگری فریک اوت کرده بودم و نمی‌دونستم لرزم از سرماست یا از ترس. دو روزه بدو بدو دنبال کارهامم و فکر می‌کنم اگه بشه با غم دوری از تو چه کنم و اگه نشه با تکه‌های شکسته‌ام برای بار هزارم چه کنم. تو یه موقعیتیم که هر طرف برم تا خرخره تو غم فرو می‌رم. تا هم میام بگم وسط دویدن برای مهاجرت عشق چه دردی بود که به جون خودت انداختی یادم میاد که اگه تو نبودی نمی‌دونم می‌تونستم تموم بالا پایین‌های این مدت رو تحمل کنم و تا الان سرپا بمونم یا نه. احتمالا خیلی وقت پیش دست از زندگی کشیده بودم. تو بودی که بندم کردی.

۰

- New year, new journey

یک ژانویه 2022 مسیری رو شروع کردم که هزارتا پیچ و چرخ خورد. توش بالا رفتم، زمین خوردم، دوباره بالا رفتم، دوباره زمین خوردم و این لوپ هزاربار تکرار شد. دسامبر 2022 آخرین روزنه‌ی امیدش هم بسته شد. 2022 سال زندگی در حین معلق بودن بود، سالی که یاد گرفتم در کنار درد عمیقم سعی کنم در لحظه زندگی کنم و گاهی این که آینده چی می‌شه رو رها کنم که اگه این لذت بردن از لحظه رو هم از دست می‌دادم تاریکی من رو می‌بلعید. باید درحالی که از ترس پاهام می‌لرزیدن قدم برمی‌داشتم. تغییراتم رو از روزی که شروعش کردم تا امروز که سالگرد شروع کردنشه به وضوح می‌بینم. هرچند اون مسیر به مقصد نرسید اما آوا رو تبدیل به آدم متفاوتی کرد.

یک ژانویه 2023 باید بگم اون مسیر به بن بست خورد و تموم شد. به عنوان آوای جدید مسیر جدیدی رو امروز شروع کردم. نمی‌دونم چه جوری می‌شه، به کجا می‌رسه و چقدر قراره حین این مسیر تغییر کنم. فقط می‌دونم که به آوا و تصمیماتش باور دارم.

۱ ۱

- برای پایان پاییز

این پاییز عجیب‌ترین دوره‌ی زندگیم بود. بزرگ‌ترین موفقیت‌هام تو این پاییز بود، بزرگ‌ترین دردهام هم همین طور. زیاد از دست دادم و کم به دست آوردم، سردرگم و خشمگین بودم و باید حین همه‌ی این‌ها خودم رو سرپا نگه می‌داشتم تا از هم نپاشم. ترسناک‌ترین، دردناک‌ترین و غم‌انگیزترین تصاویر زندگیم رو تو این سه ماه دیدم.

روزهای زیادیش رو ته دره بودم و روزهای خیلی کمی رو نوک قله و بقیه روزها در تکاپوی بیرون کشیدن خودم از ته اون دره بودم. زندگی تو این مدت شبیه یه موج سینوسی بود که نمی‌شد پیش‌بینیش کرد. به زور بالا می‌رفتم و همین که به اوج می‌رسیدم دوباره با سر می‌خوردم زمین.

این پاییز تاریک و ترسناک بود، من خشمگین و آماده‌ی انفجار. امیدوارم زمستون پیش رو بهتر از این باشه.

۱
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان