آ کلاه دار

در تب و تاب رسیدن به کمالم

- پرتوی نور

ایمیلی که منتظرش بودم بلاخره اومد و اون‌قدر از شوقش اشک ریختم که چشمام اندازه‌ی دوتا گردو شدن :)) اوضاع هنوز رو به راه نشده ولی این ایمیل به قدری برام باارزشه که هیچ چیز رو شادیش اثر نداره. این ایمیل یادآوری کوچیکیه که شاید اونقدری که فکر می‌کنم توانمند بودن رو ماسک نمی‌کنم و کمی توانمندم واقعا. 

 

۲ ۰

- بترس ولی قدم بردار

هربار که از ترست حرف می‌زنی آدم‌های زیادی بهت می‌گن نترس آوا، هزارتا دلیل برات میارن که چرا نباید بترسی و چطور باید کنترلش کنی.
من می‌فهمم که ترست دست خودت نیست. می‌فهمم که ترس رو نمی‌تونی کنار بذاری یا کنترل کنی. می‌فهمم که ترس بی‌صدا میاد و رخنه می‌کنه تو دلت. برای همین می‌گم جای تلاش برای نترسیدن با وجود ترست انجامش بده. با وجود ترست پیش برو، هرچقدر لرزون ولی قدم بردار. شجاع اونی نیست که نمی‌ترسه، اونیه که نمی‌ذاره ترس جلوشو بگیره. این روزا شجاع باش آوا، بترس ولی قدم بردار.

۲ ۱

- سایه‌ی شک افتاده به روی خودباوریم

کلافه‌ام. ایمیلی که منتظرشم هنوز نیومده. خوابم، تغذیه‌ام و ورزشم بهم ریخته. پرخوری عصبی برگشته و میلم به شیرینی تمومی نداره. ذهنم سنگین و خسته است. فشار کارهای روی دستم تو اوجه و انرژی‌ای برای رسیدن بهشون ندارم. رفتارهای ایمپالسیوم زیاد شدن و این عصبی‌ترم می‌کنه. این وسط فشار انتظارات دیگران هم خسته‌ام کرده. دلم برای روزهای آرومی که چندسالی می‌شه که خبری ازشون نیست تنگ شده. دلم برای استرس نداشتن تنگ شده. دارم خودم رو گم می‌کنم. نمی‌دونم کدوم تصمیم و کدوم رفتار واقعا مال منه و کدوم بر اثر اضطرابه.

امروز از صبح تا همین الان که ساعت دو و نیم شبه مودم پایین بود. دو وعده غذا رو اسکیپ کردم، یه دریا قهوه خوردم، کار نکردم، با هیچ‌کس حرف نزدم و الان بخاطر این بی‌نظمی کلافه‌ترم. تو این نقطه حالم با خودم بده. تا همین دیروز با خودم خوب بودم و فقط شرایط اذیتم می‌کرد حالا ولی دیگه از خودمم بدم میاد. مکالمه درونیم با خودم به شدت بد شده. حتی از این که چندباری از حال کنونیم نوشتم هم دیگه بدم میاد.

دیشب آخر کار مدیرم کلی ازم تعریف کرد و بهم گفت دوست داره هر بیزنسی که داره من بخشی ازش باشم؛ حتی در آینده به عنوان مدیر و شریک. استادم هم اواخر ترم پیش همچین چیزی بهم گفته بود. اولش یکم خوشحال شدم ولی از اون موقع تا الان دارم فکر می‌کنم من اون‌‌قدر که آدم‌ها فکر می‌کنن کارآمد نیستم. احساس می‌کنم فقط دارم توانمند بودن رو ماسک می‌کنم و همین روزاست که این ماسک کنار بره و من نابلد و ضعیف رو همه ببینن. همین روزاست که یه اشتباه بزرگ کنم و بعد از دیدن من بدون ماسک مدیرم حرفش رو پس بگیره و استادم ازم امید ببره. خیلی می‌ترسم که دستاوردهامو از دست بدم. من خیلی چیزها رو بلد نیستم.

 

 

۱

- روی دیگر بزرگسالی

نوجوون که بودم بزرگسالی به نظرم از بین رفتن مسیرهای از پیش مشخص شده، آزادی، از قبل پر نشدن ساعات هرروز با مدرسه و خوش گذرونی بود.
از هجده سالگی که عبور کردم دیدم علاوه بر اون‌ها بزرگسالی استرس، فشار، کمبود وقت، تصمیمات بزرگ و به دوش کشیدن بار نتایجشونه. دوراهی و انتخاب‌های سخت و تنها پیش رفتنه. خستگی، فرسودگی انتظار و صبوریه.
به آوای نوجوون و حتی آوای امروز می‌گم: هر دوره‌ای از زندگی خوبی‌ها و بدی‌های خودش رو داره. سختی‌ها با بزرگ شدن زیاد می‌شن ولی ارزشش رو دارن. شاید دیگه هیچ وقت فرصتش پیش نیاد که لذت‌های نوجوونیت رو دوباره تجربه کنی ولی فرصت‌های دیگه و لذت‌های دیگه‌ای رو تجربه می‌کنی. پذیرش، پیش رفتن با جریان زندگی و نچسبیدن به چارچوب‌های قدیمی کلید کشف این لذت‌های جدیده.

۲

- معلق بودن از دویدن میون طوفان سخت‌تره

یه نفر چند وقت پیش بهم گفت تو این مسیر نه عجله جواب می‌ده نه استرس. تو هرچقدر هم استرس بکشی روندها باید پیش برن و استرست هیچ چیزی رو تغییر نمی‌ده یا سریع نمی‌کنه. خودت رو بی‌خودی اذیت نکن و مشغول کارهایی شو که دوست داری.
من عجله‌ای ندارم ولی هرکاری می‌کنم از پس اضطرابم برنمیام. این روزها تحریک پذیر، عصبی و به شدت حساس شدم. سرم رو با کارهای مورد علاقه‌ام گرم می‌کنم و منتظرم بگذره ولی از انجامشون لذت نمی‌برم. از بلاتکلیفی و انتظار کلافه‌ام؛ از معلق بودن هم. کاش می‌شد چشم‌هام رو ببندم و وقتی باز کنم که همه چیز به نتیجه رسیده.

بلدم که وسط طوفان بدوم و مدام خودم رو با شرایط جدید سازگار کنم ولی بلد نیستم معلق بمونم و کاری نکنم. بلد نیستم وقتی هیچ چیز مشخص نیست و کاری هم ازم بر نمیاد باید چطور حواسم رو پرت کنم. من با دویدن حین طوفان حس زنده بودن می‌کنم ولی این معلق بودن بهمم می‌ریزه. احساس می‌کنم شبیه یه سنگ گوشه‌ی بیابونم وقتی نمی‌تونم کاری کنم و باید مدت طولانی فقط انتظار بکشم.

حالا ساعت‌ها پشت لپ‌تاپ خودم رو غرق کار می‌کنم، هری پاتر می‌خونم و بارها قهوه درست می‌کنم. به هر چیزی که حواسم رو پرت کنه و کمی هم بهم حس زنده بودن بده چنگ می‌اندازم که تو سیاهی غرق نشم.

شاید قراره که طی این ماجراها صبورتر بشم.

۱ ۱

- دوران گذار

خونه: احساس می‌کنم اخیرا نمی‌تونم خوب خودم رو ابراز کنم. انگار که بین من و خونواده یه فاصله‌ی بزرگ افتاده از وقتی که همه باور کردیم هرچی بشه، کمی دیرتر یا زودتر من از چند وقت دیگه، دیگه همیشه تو این خونه نیستم. دیگه نمی‌تونیم تصمیم‌ها و فکرهامون رو همسو کنیم. من راه خودم رو می‌رم و اونا راه خودشون رو و هر دو طرف ماجرا فکر می‌کنیم که به هرحال که ما دیگه قرار نیست تمام وقت با هم زندگی کنیم. من دیگه زیاد تو تصمیم‌های خونه خودم رو قاطی نمی‌کنم و اونا هم دیگه خیلی برای آینده من رو قاطی ماجراها حساب نمی‌کنن. این فاصله انگار اون همفکری و همدلی همیشگی رو ازمون گرفته. حالا یه عضو جدا از خونه به حساب میام که مهمونه، موقته و انگار که تو این خانواده حل نمی‌شه.

کار: من از خونه کار می‌کنم و این یعنی همیشه حین کار توانایی ابراز فکرم رو ندارم. خیلی وقت‌ها مجبورم ایده‌ام رو برای خودم نگه دارم و کار رو طبق برنامه اجرا کنم چون وقت ابراز دوره. از طرفی بخاطر شرایط خوب کاریم و فضای خوب تیممون خیلی خوشحالم و از طرفی حس می‌کنم دوست دارم که کارم رو عوض کنم. انعطاف پذیریش رو، آزادیم رو، از خونه کار کردن و اعتمادی که بهم دارن رو دوست دارم. دوست دارم که بهم پر و بال می‌دن و خیلی برای تصمیمات مهم روم حساب می‌کنن ولی احساس می‌کنم خط فکریمون، سیستم کاریمون، نظممون و شیوه‌ی برنامه ریزی و اجرامون خیلی متفاوته. با وجود این‌ که مشکلی نداشتیم حس می‌کنم نیاز دارم مدتی با آدم‌هایی که بهم شبیه‌ترن کار کنم.

تحصیل: بخش تحصیل زندگیم عملا رو هواست. نمی‌دونم اصلا ترم بعد همین دانشگاهم یا نه. نمی‌دونم پاییز که بشه کدوم شهرم. نمی‌دونم باید چه کاری کنم و چطور پیش ببرمش. سردرگمم. می‌ترسم از اتفاق‌های پیش روم. فرقی نمی‌کنه همینجا بمونم یا عوض بشه دانشگاهم، به دنبال هر دوش باید با چیزهایی که به سختی ردشون کردم دوباره رو به رو بشم. به دنبال هر دوش یه راه طولانی جلوی پام قرار می‌گیره چون دیگه قرار نیست دو ترم دیگه دانشگاه رو تموم کنم. اگر برم که حدود سه سال کامل جلوی پامه و اگر موندنی بشم که بخاطر مرخصی‌‌ این ترمم و تک ورودی بودن دانشگاهمون مجبورم این ترم رو هم یا مرخصی بگیرم یا با حداقل واحد بگذرونم و عملا حدود دو سال دیگه این لیسانس ادامه داره. درگیر زبان و آماده شدن برای آزمون ورودی و همه چیزهای باقی مونده‌ام و فکر به چیزهایی که گفتم داره ذهنم رو اذیت می‌کنه.

روابط: روابط دوستانم خوب و باثباتن اما از رابطه‌ی احساسی انگار فرار می‌کنم. اونقدر با سردرگمی‌هام در کار و تحصیل گرفتار شدم که حوصله‌ی وقت گذاشتن برای رابطه رو ندارم. انگار که تموم انرژیم رو دارم جای دیگری صرف می‌کنم و دیگه انرژی‌ برای پیدا کردن آدم جدیدی ندارم. آدم‌ها رو از خودم می‌رونم چون که دوست ندارم فرد جدیدی رو قاطی سردرگمی‌هام و پیچیدگی‌های پیش روم کنم. آدم‌ها حیفن که قاطی رابطه‌ای بشن که وقتش کمه، فاصله پیش روشه و آدم مقابلشون به قدری سرش گرمه که نمی‌تونه به خوبی براشون وقت بذاره.

خودم: دارم خودم رو بهتر می‌شناسم. نبودن تمرکز خیلی اذیتم می‌کنه. ذهنم برای تمام چیزهای بالا بهم ریخته است و فشار زیادی رو احساس می‌کنم. این روزها دلم مدام تنهایی می‌خواد و خیلی ازش لذت می‌برم. خودم رو میون تموم چیزهایی که قاطیشونم می‌بینم و از طرفی به خودم افتخار می‌کنم و از طرف دیگه احساس خستگی می‌کنم. تو دوران گذار به سر می‌برم. دارم از عضو خانواده بودن به یک خانواده‌ی مستقل تک نفره بودن تغییر هویت می‌دم و خودم رو هم برای چالش‌هاش آماده می‌کنم. دارم فردیتم رو پررنگ می‌کنم و از قبل هم کمتر با گروه‌ها یک رنگ می‌شم.

 

۱

- مسیرهای جدیدن که به مقصدهای جدید می‌رسن

مسیرهای قدیمی رو رها می‌کنم؛ این مسیرهای جدیدن که به مقصدهای جدید می‌رسن. انتخاب‌های جدید، تصمیم‌های جدید و رفتارهای جدیدن که موقعیت‌ها و شرایط نو رو خلق می‌کنن. چشم‌ها رو به روی شایدها می‌بندم و می‌ذارم راه منو با خودش همراه کنه. دست خودم رو می‌گیرم تا بدونم گم نمی‌شم و حواسم رو جمع می‌کنم تا سورپرایزها بهمم نریزن بلکه برام هیجان داشته باشن. رو به اتفاق‌های نو و شرایط از پیش مشخص نشده آغوش باز می‌کنم و می‌ذارم زنده بودن رو با تموم وجود حس کنم. هیچ چیز عوض نشده بلکه چون من آدم جدیدی شدم تجربه‌ام از شرایط متفاوت شده. رو به راهی که هیچ‌کس نمی‌دونه چه پیچ و تاب‌هایی قراره داشته باشه و چقدر ممکنه تغییرم بده قدم اول رو برمی‌دارم. مسیر زمان‌بره و مهمه که بتونم ازش لذت ببرم تا این زمان هدر نره. از این تب و تاب و تغییر راضیم. زیر لب زمزمه می‌کنم:«دریایم و نیست باکم از طوفان». بذار طوفان‌ها بیان و برن و من رو نو کنن.

۱ ۰

- رویاهای بزرگ و قدم‌های کوچک

روزی که رویاشو می‌بافتم به قدری دور می‌دیدمش که فکر نمی‌کردم هرگز زندگیش کنم. مدتی بعد وقتی میون رویام داشتم رویاهای بعدی رو می‌بافتم به فکرم خطور کرد که تو رویاهات خسیس نباش، کم نخواه. رویاهای بزرگ بباف چون رویاها می‌شن هدف و تو برای هدف‌ها قدم برمی‌داری.
روزی که با قدم‌های کوچیک و سردرگم سعی می‌کردم به سمتش برم فکر می‌کردم راه اون‌قدر دوره و قدم‌های من اون‌قدر کوچیک که هرگز نمی‌رسم. بعدتر وقتی به مقصد رسیدم فهمیدم همین قدم‌های کوچیک چقدر مهم و تاثیرگذارن. فهمیدم تداوم همین قدم‌های کوچیکه که نتیجه رو می‌سازه. فهمیدم بی‌خودی خودم رو برای قدم‌های کوچیکم سرزنش می‌کردم.

۱ ۰

- مهم‌تر از نتیجه شروع کردنه

هزارتا صبح شنبه پشت هم ردیف می‌شن و بعد تو تازه می‌بینی چه کارهایی از دستت برمی‌اومده. تازه می‌بینی چه کارهایی کردی که فکرشون رو هم نمی‌کردی و چه کارهایی می‌تونستی انجام بدی ولی ترس از شروع جلوت رو گرفته. 

تسک جدید رو شروع می‌کنی و می‌بینی بعد از تموم سر و کله زدن‌ها و به زور انجامش دادن‌ها و وسط راه گیر کردن‌ها بلاخره روون و بدون درگیری انجامش می‌دی و داری به چند نفر هم تو انجامش کمک می‌کنی. مسیر جلوت بلاخره تو ذهنت روشن می‌شه و حس می‌کنی این رشد ارزش چیزهایی که براش قربانی کردی رو داشت. 

تسک بعدی رو شروع می‌کنی و سخته، این قسمتی از مسیر جدیدیه که تازه شروعش کردی. حس ناتوانی و خستگی سراسر وجودت رو می‌گیره و ساعت‌ها درگیرشی ولی یادته که چطور تو مسیر قبلی از همین نقطه‌ی سردرگمی به تسلط رسیدی. سعی می‌کنی به خودت و به پروسه اعتماد کنی و کم نیاری. سعی می‌کنی کلافگی رو به روت نیاری و بلاخره به جواب برسی. می‌دونی مهم‌تر از نتیجه شروع کردنه و مهم‌تر از اون ادامه دادن. 

۱ ۰

- به این فکر کن که می‌میری

از تمام انسان‌هایی که بهم می‌گن صبر کن بذار بعدا برو سراغ یک سری چیزها، از تمام کسایی که می‌گن برای دنبال کردن مسیر خودت صبر کن تا ده سال دیگه، صبر کن تا پنج سال دیگه، صبر کن تا دانشگاهت تموم بشه می‌خوام بهم تضمین بدن اون موقع هم همینقدر علاقه دارم بهشون.
از تمام آدم‌هایی که بهم می‌گن صبر کن تجربه‌ها رو نگه دار‌ برای بعدا، بذار یک سری کارها رو ده سال دیگه تجربه کن و الان بچسب به مسیر از پیش تعیین شده‌ی مشابه دیگران می‌خوام بهم تضمین بدن پنج سال دیگه من حتما زنده‌ام.
من کاملا جدیم. بیا خودت به این فکر کن. به این فکر کن که می‌میری. به این فکر کن که مطمئنی ده سال دیگه رو این سیاره هستی؟ چطور گام برداشتن تو مسیر خواسته‌ها رو می‌شه نگه داشت برای پنج سال و ده سال بعد وقتی حتی مطمئن نیستیم قراره به اون زمان برسیم؟
می‌خوام به زندگی واقع بینانه نگاه کنم. نمی‌خوام از خواسته‌هام دست بکشم و نگهشون دارم تا زمانی که نمی‌دونم قراره بیاد یا نه. امروز تو مسیرش گام برمی‌دارم.

۲ ۰

- چی رو رها کنم؟

تغییر شرایط موجود به شرایط دلخواه چیزیه که براش این‌قدر حرص می‌زنم و فعلا همه‌چیز‌ فقط نزولیه. انسان خیلی موجود ضعیف و محدودیه و این اذیتم می‌کنه. این‌که قدرت تغییر خیلی چیزها رو ندارم و به خیلی چیزها مسلط نیستم اذیتم می‌کنه. این‌که همه چیز -زمان، انرژی، محدوده‌‌ی تسلط- محدوده اذیتم می‌کنه. این‌که همه چیز تو زندگی دست خودم نیست و هزارتا عامل دیگه روشون موثرن و باید با این عوامل کنار بیام اذیتم می‌کنه. این‌که قدرت مطلق زندگی خودم نیستم و باید بپذیرم که تو جهانی زندگی می‌کنم که همه چیز به هم مربوطه اذیتم می‌کنه. این‌که نمی‌شه همه کار رو تنهایی پیش ببرم و آخرش مجبورم با آدم‌ها همکاری کنم یا حتی کل ماجرا رو بهشون بسپرم و نمی‌‌تونم مطمئن باشم به اندازه‌ی من اهمیت بدن و دقیق باشن و تاثیرشون روی نتیجه مثبت باشه اذیتم می‌کنه. این‌که نمی‌تونم به همه چیز مسلط باشم، همه چیز رو بدونم، همه چیز رو بلد باشم و همه چیز رو کنترل کنم اذیتم می‌کنه. این‌که همه بهم می‌گن این‌قدر حرص نزن و رها کن بیش‌تر از همه اذیتم می‌کنه. چی رو رها کنم؟ چطور رها کنم؟

۱ ۰

- عمر کل ماجرا چقدره؟

نمی‌خواستم به یاد بیارم امروز چه روزیه، ذهن همیشه پرت از تاریخ من اما این بار حواسش جمع جمعه. واقعا هفت سال شد؟ مگه عمر کل ماجرا چقدره؟ هفت سال پیش تو این تاریخ تموم دنیا مال من بود و از اون روز دیگه هرگز اون‌قدر خوش‌حال نبودم. این موقع داشتیم لباس انتخاب و اتو می‌کردیم. ضربان قلبمون روی هزار بود. چندسال صبر و یک ماه انتظاری که امونمون رو بریده بود داشت به سر می‌اومد و بلاخره همه چیز نتیجه می‌داد. با دستای لرزون از شوق متن اصلی رو نوشتم و تو پاکت گذاشتم؛ پاکتی که تو جیبت جا موند. آوا هفت ساله با مرور اون روز داره طاقت میاره. هفت ساله فقط اون خنده‌ها و فریادها و دویدن‌ها و ساختن‌ها رو مرور می‌کنه تا طاقت بیاره. اون عکس و اون جمله و اون نگاه و اون قدم زدن آخر شب. 

۰

- چقدر باید بجنگم؟

خیلی خسته‌ام و فکر می‌کنم بد نبود اگه گاهی وسط این همه جنگ واقعا یه ناجی‌ای هم وجود داشت. بد نبود اگه یه دستی می‌اومد از تو سیاهی برت می‌داشت می‌بردت به یه نقطه‌ی روشن. من از این همه جنگیدن خسته‌ام. کاش می‌شد گاهی از صف اول کنار رفت و پشت سنگر نفس گرفت. ناجی خودم بودن خیلی سخت و طاقت فرساست.

۱ ۰

- مهم قدم برداشتنه

مدت طولانی‌ایه که حرفای استاد فقط یه نجوان که گوشم می‌شنوه اما مغزم بهشون بی‌تفاوته. یه صفحه باز کردم و دارم تند تند تایپ می‌کنم شاید ذهنم آروم بگیره. امید بستم به راهی که تهش بسته است و می‌دونم احتمال این که نتونم بازش کنم و سرخورده بشم زیاده؛ می‌دونم این رو ولی اون‌قدر از سکون می‌ترسم که تو این راه قدم برمی‌دارم. سنگ پشت سنگ جلوی پام قرار می‌گیره؛ من اشک‌هام رو نگه می‌دارم و سعی می‌کنم ازشون بگذرم. می‌دونم که شدنش سخته اما نیاز دارم حداقل خودم مطمئن باشم گام برداشتم، تلاش کردم و چیزی کم نذاشتم. احتیاج دارم که مطمئن باشم به خودم بدهکار نیستم و اما و اگری این وسط وجود نداره.
استاد می‌گه یکی از راه حل‌هایی که این‌جا خوب جواب می‌ده ایگنور کردنه. چشم‌هام رو به هم فشار می‌دم و سعی می‌کنم به زمان حال برگردم. با خودم تکرار می‌کنم تو هم باید به ایگنور کردن ادامه بدی. ایگنور کنی که تهش ممکنه چی بشه. چه اهمیتی داره اصلا؟ چقدر من سعی کردم به تو یاد بدم مهم قدم برداشتنه؟

۱

- یک روز بال بود ولی آسمان نبود

از شرایط الانم بخوام بگم همین بیت پوریا شیرانیه:

یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست
یک روز بال بود ولی آسمان نبود

حالا رسیده‌ام به این نقطه که بال هست ولی آسمان نه. دلم ولی به این خوشه که روزای بی پر و بالی رو همین جوری طاقت آوردم و خودم بال پرواز خودم شدم پس این رو هم احتمالا می‌تونم خودم حلش کنم.

۱ ۰

- من چک سفید امضا بابت زندگیم به کسی ندادم

نمی‌خوام بی‌خودی جمله ردیف کنم پس از یاسمن سیاری که خلاصه و خوب بیانش کرده نقل قول می‌کنم: من چک سفید امضا بابت زندگیم به کسی ندادم. اگه آدمی، راهی، روشی غلطه، می‌ذارم کنار و میام بیرون.

این خلاصه‌ی تموم تصمیم‌ها و تغییر مسیرهای شهریور 98 تا الانه. 

۱ ۰

- نباید بمونم

تموم امروز رو گریه کردم. از لحظه‌ای که با آلارم بیدار شدم و لپ‌تاپ رو روشن کردم تا همین الان. جزوه نوشتم و گریه کردم، درس جواب دادم و گریه کردم، پروژه آماده کردم و گریه کردم، کتاب خوندم و گریه کردم. تماس‌ها رو ریجکت کردم و پیام دادم عذرخواهی کردم گفتم که حوصله ندارم فعلا، در جواب پیام‌ها هم همین رو گفتم. دارم سعی می‌کنم چیزی رو هضم کنم که به نظرم محال بود اتفاق افتادنش. انکارش کردم، سرپوش گذاشتم روش، خودم گردن گرفتمش اما نه، بود و نمی‌شد قبولش نکرد.

نمی‌دونم چطور باید اوضاع رو رو به راه کنم. هیچ ایده‌ای ندارم که کجا ایستادم و چه کاری ازم برمیاد. دارم احتمالات رو پیش‌بینی می‌کنم تا سعی کنم بگردم دنبال راه‌حل. گیج وسط ماجرا ایستاده‌ام و سعی می‌کنم هضمش کنم. گاهی تا یه جایی فکر می‌کنی داری عجله می‌کنی و زود تصمیم می‌گیری و یهو یه جا تو صورتت می‌‌خوره که باز کن چشمت رو و ببین زیادی هم صبوری کردی، زیادی فرصت دادی. دیگه خودت رو از این مرداب بیرون بکش. 

هنوز نتونستم بفهمم من دارم زیاد سخت می‌گیرم یا همه چیز همین‌قدر که من ازش برداشت کردم بهم ریخته و فاکداپه. فقط می‌دونم یه چیزی این‌جا درست نیست. من با این محیط جور نمی‌شم. می‌دونم که سیستم من فرق داره و نمی‌تونم همچین وضعیتی رو قبول کنم. مطمئنم جایی که مدام فکر کنم کمم، اشتباهم، ایراد دارم قطعا جای درستی برای من نیست. می‌دونم جایی که ویژگی‌هام رو خوب یا بد به عنوان نقطه ضعفم مدام تو صورتم بکوبن و عملکردم رو نادیده بگیرن نباید بمونم.

۰

- به قدر وسع بکوشم

درست تو نقطه‌ای که داشتم فکر می‌کردم بلاخره روزنه‌ی نوری داره خودشو بهم نشون می‌ده و بعد از سال‌ها تلاش بی‌نتیجه دارم نتیجه‌ی کوچیکی می‌گیرم با سر رفتم ته چاه. من به حکمت و قسمت و این چیزها باور ندارم. دارم می‌گردم دنبال علت و معلول. سه روزه با چشم گریون و صدای لرزون دنبال دلیلم. از انکار و خشم گذشتم و حالا تو مرحله‌ی غم این سوگم. سه روز پیش فکر می‌کردم این‌بار دیگه نمی‌تونم پاشم اما امروز پنج صبح اشکام تموم شد و پاشدم ببینم چه تغییری می‌تونم ایجاد کنم. نمی‌گم چون قوی بودم پاشدم و از این دست حرف‌ها، نه؛ این دفعه پاشدم چون چاره دیگه‌ای نداشتم. عملا تموم راه‌های برگشت رو خراب کردم برای همچین روزی که یه وقت وسوسه نشم و برگردم؛ مجبور بشم پاشم و پیش برم.

اشک‌هام تموم شدن و ظاهرا باید بپذیرم و مجددا نقشه‌ی راه بچینم. نقشه‌ می‌ریزم و با صدای بلند برای خودم تکرارشون می‌کنم. به خودم قول می‌دم خودم روزنه‌ی نوری بشم که راهم رو روشن می‌کنه؛ هرچند کم‌سو، نامطمئن و ناامید. مثل همیشه مطمئنم که «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

۰

- زیرا که وطن هرگز برای من خانه نبود

تموم روز می‌دوم دنبال هرچیزی که شاید برای رفتن کمکم کنه. خودم رو تحت فشار می‌ذارم و یه وقتایی از خستگی گریه می‌کنم اما دست از این دویدن بر نمی‌دارم. امروز درحالی که از شدت خستگی و فشار بغض خفه‌ام کرده بود و حتی ظاهرم نشون می‌داد که چه بلایی سرم اومده میم نگهم داشت و پرسید چرا؟ چرا این‌قدر اذیت می‌کنی خودت رو؟ چرا داری خودت رو می‌کشی که "شاید" بتونی زودتر بری. چرا آروم نمی‌گیری تا دانشگاهت تموم بشه؟ چرا به خودت و به راهت زمان نمی‌دی؟

از وقتی اینو گفت مدام تو سرم می چرخه سوالش. می‌چرخه و همه‌اش به یه جواب ثابت می‌رسم. می‌گردم دنبال جواب دیگه‌ای ولی پیدا نمی‌شه. هیچ دلیل دیگه‌‌ای جواب این عجله نیست. نمی‌خوام بعد از دانشگاه باز یکی دو سال وقتم تلف بشه. جواب میم رو وقتی پرسید ندادم تا مطمئن بشم اما آخر گفتم بهش چون نظرم همونه. نمی‌خوام وقتی شرایط درست بشه یک روز بیشتر رو هم این‌جا بگدرونم. چرا؟ زیرا که وطن هرگز برای من خانه* نبود.

*خانه مکانی امن برای استراحت کردن، زندگی کردن و آسودن است.

۰

- خاطرات رو به بند کلمات بکش

احتیاج دارم جایی باشه که بتونم دوباره هرروز چندین صفحه دقیق و با جزئیات بنویسم از افکارم، احساساتم و حتی روزمرگیم. برام عجیبه که دیگه حتی خیلی پرایوت تو تلگرام، نوت گوشی یا دفتر روزانه‌ام برای خودم هم نمی‌نویسم یا کم می‌نویسم. اون انگشت شمار دفعاتی هم که می‌نویسم به قدری ذهنم از این فضا دور شده و نمی‌‌تونم کلمات رو درست ردیف کنم که انگار آدمی داره می‌نویسه که تازه با این زبان آشنا شده و هنوز در سطح مبتدی دست و پا می‌زنه. از طرفی نه نوشتن اون قدر برام جدی و حرفه‌ایه که پاشم کلاس برم نه اون‌ قدر بی تاثیره که رها کنم. نوشتن برام همیشه راه ارتباطم با خودم بوده و وقتی ناقص باشه و کلمه کم بیاد نمی‌تونم بفهمم دقیقا چی می‌خواستم بگم تو اون زمان و این خوب نیست. برای من که بزرگ‌ترین ناجیم نامه‌هاییه که به خودم نوشتم خوب نیست. سال‌ها طول کشید تا این عادت ثبت کردن اغلب روزها رو به وجود بیارم و باز دوباره نزدیک به دوساله که کلا رهاش کردم و این اواخر به قدری کم شده که هیچ اثری از روزهای گذشته وجود نداره و انگار این قسمت از زندگیم داره از خاطراتم پاک می‌شه. 

باید ذهنم رو کنترل کنم، بگیرمش و برش گردونم سر داستان. باید این پرش فکری و این از هر دری حرف زدن رو جمع کنم و بتونم درست و منسجم از یه ایده بنویسم نه که بیست بار وسط نوشتنم عین حرف زدنم موضوع عوض بشه. مهم نیست پابلیک بنویسم، چون بزرگ‌ترین عامل خودسانسوریم تو نوشتن همین پابلیک نوشتنه. دوست دارم برگردم و فقط خصوصی بنویسم ولی عمیق، کامل، صحیح و با جزئیات. باید خاطراتم رو به بند کلمات بکشم تا فراموش نشن، خصوصا قسمت احساسی که از هر اتفاق گرفتم؛ برای آینده‌ای که آوا می‌خواد برگرده ببینه این روزها با چی سر و کله می‌زده، چه احساسی داشته و چی رو پشت سر گذاشته.

۱ ۱
About me
همیشه مجبور شدم با آدم‌ها سر و کله بزنم که آ اول اسمم کلاه داره و اگه کلاهش رو نذارید اشتباه خونده می‌شه. اون‌قدر که دیگه همه من رو با آ کلاه دار به خاطر میارن. حالا این آ کلاه دار خلاصه‌ای از منه؛ جایی که آ بتونه حرف بزنه و بگه کلاهش رو سر جاش بذارن. 
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان